اختلاف خان با شاه

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/11/09

تااسم شاه و دهه فجر آمد، پای حرف دلَ ش باز شد، بزرگ ایل مان را می گویم همان کسی که سردی و گرمی روزگار موهایش را سفید کرده بود.

 ” ما مخالف شاه بودیم و عده مان کم، برای اینکه نیروهای ژاندارم متوجه فعالیت هایمان نشود مجبور بودیم شبانه بوسیله نامه نگاری با طایفه های دیگر ارتباط بگیریم. نامه اینقدر بین مردان ایل دست به دست می شد تا به دست ژاندارم ها نیافتد، در یک شب پاییزی و سرد نوبت به من رسید! یعنی پسر وسطی خان طایفه، نامه را باید برای دیگر طایفه های ایل می بردم.
در اینجا درنگ جایز نبود، نیمه های شب اسب قره کهر را زین کردم و نامه را در شال دور کمرم مخفی کردم، تفنگ برنو را نیز به روی میل قرار دادم تا در صورت اتفاقی آماده شلیک باشد، خودم را به بالای کوهی رساندم تا ببینم ژاندارمها چه می کنند!

از دور شعله آتششان نمایان بود تعدادشان هم کم نبود. اندکی صبر کردم، دیدم فایده‌ای ندارد، انگار سرمای شبانه خواب را از چشمان شان ربوده بود…

بسم‌الله گفتم و با سرعت به طرفشان حرکت کردم، آنها خیالشان راحت بود که از ساعت عبور و مرور نامه‌رسان‌ها گذشته است.
اما سخت در اشتباه بودند تا به خودشان آمدند، من ازشان عبور کرده بودم.
آن‌ها نیز سوار اسب شدند و تا چندکیلومتر به دنبال من تاختند اما به من نرسیدند. نامه را رساندم و در سپیده کاذب صبح به طایفه بازگشتم، فردا صبح ژاندارمها به دنبال من می‌گشتند اما چون صورتم را ندیدند بودند، مرا نشناختند.
مجازات نامه‌رسانان این بود که در کنار قوزک پا، پوستش را می شکافتند وتا جایی که زنده بود، باد زیر پوستش می کردند تا بمیرد…”

سرش را تکان داد وآهی کشید و گفت: “شاه ظالم بود…ظالم…”