دُرّ گرانمایه…

نوشته شده توسط ط.جمالی در 1396/12/06

  روزگارش را برایم تعریف کرد…

چنان مو به مو برایم شرح داد که گویی من کنارش بودم… و این گونه کلمات را در بازی زندگیش به تماشا نشستم :

دخترکی بودم با هزاران آرزوی دور و دراز که اگر پا به زندگی مشترک نهم، چنین می شود و چنان… اما نشد آنچه بافته بودم بر دار افکارم… .

 40 روز اول زندگی مشترکم شاد شاد بودم، گویی بر جاده آسمان می تاختم…!

 اما بعد از آن گلایه ها و توقعات بی جا شروع شد، گره بر تاروپود زندگیم افتاد.  گره های کوری که نمیدانستم چطور بازشان کنم، بازیچه حسادت زنانه اطرافیان و سوظن های همسرم شدم. 

ماندم بین دو راهی رفتن و ماندن. 

فقط بدان، گره بود که روی گره می آمد و بی حرمتی، اهانت، تهمت، بی محبتی، زیاده خواهی و… شعله هایی بود که مدام زبانه هایش وجودم را آب می کرد. گویی مسیر رفتن را می گشود و درب ماندن را می بست.  

یک هفته مانده به عروسی، پیشنهاد طلاق از طرف همسرم برای دفاع از دروغ ها و فتنه های اطرافیان، پتکی بود که شیشه قلبم را از هم پاشید.

  اما… ماندم و تلخ ترین شب زندگی ام را برای خود ساختم. 

شب عروسی، شبی که در غربت و بی کسی، تک و تنها بودم، بدون اینکه مادرم کنارم باشد. به سبب ماندنم در راهی که انتخاب کرده بودم.

  و بجای اینکه در شب آرزوهایم لبخند بر لبانم بنشیند، اشک بر چشمانم نشست از درد این بی کسی. 

سخت بود… گفتنش سخت است ولی چشیدنش جانکاه…!

آن شب دلم لرزید و ماندم در آن زندگی، اما نگذاشتم با رفتنم از زندگی عرش خدا بلرزد.

 

دیر زمانی نگذشت که ورق روزگار برگشت…

  گره های کور باز شد … دروغ ها و فتنه ها رخ نشان دادند و سیاهی بر دل های زغالی ماند و اینک من شدم عزیزدردانه همسرم و ملکه قصر آرزوهایش و زندگی ام شد آرزوی دیگران… !

 

وقتی گذشته را ورق میزنم، لبانم جز به حمد و سپاس خدا باز نمی شود. 

خدایی که لطفش را بر زندگیم تمام کرد و مروارید صبر را بر صدف دلم جای داد تا اکنون به بهای این دُرّ گرانمایه پی ببرم. 

آری من کاری نکردم که این چنین ورق برگشت، فقط صبر کردم و به لرزش عرش خدا، ندادم رضا… 

و خدا چه زیبا جوابم را داد…

  ” و بشر الصابرین …”