یک بند آرامش

نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني در 1396/03/07

نگاهی به ساعت انداختم، خدای من! دیرم شده‌بود! و باز هم از سرویس جا ماندم!

با سرعت نور خودم را به ابتدای خیابان رساندم، دستم را جلو بردم و اولین تاکسی که از جلوی پایم گذشت را تور کردم! نرسیده به حوزه برای جلوگیری از اتلاف وقت بیشتر دستم را درون ساک دستی‌ام بردم، زیر چادر با دست‌هایم همه جایش را زیر و رو کردم، فرصت داشت از دست می‌رفت، کیفم را از زیر چادر بیرون کشیدم تا کیف پولم را بیابم، اما نبود! کیف پولم را می‌گویم، نبود! جایش گذاشته‌بودم…

استرس تمام وجودم را گرفت، با خودم گفتم: نکنه بقیه فکر کنند تعمدی در کار بوده؟!

دقیقه‌های پایانی رسیدن به مقصد، بر من به اندازه تشکیل یک دادگاه و محاکمه و صدور حکم گذشت! که حالا راننده چه برخوردی خواهد داشت؟!

این اتفاق گذشت تا این که چند روز پیش سوار تاکسی شدم، چشمم به نوشته‌ی نصب شده داخل ماشین افتاد. چقدر آرامش بخش بود.

روزی محتاج همین یک بند جمله بودم…