بوی عشق و پیاز سوخته

نوشته شده توسط فاطمه فقیهی پزشکی در 1396/01/31

همان طور که دانه های شور اشک هایم تندتند سرازیر می شود پیازها را خورد می کنم و زیر لب غر می زنم که واای کی می تونه اینا رو سرخ کنه، آخه من با این همه پیاز که برام آوردی چکار کنم؟….

پسرم سرفه ای می زند و برای دهمین بار می گوید: مامان گلوم درد می کنه.

همسرم با چند کیسه خرید از گرد راه می رسد و می گوید: خانم یه کم به این بچه برس، آب میوه بگیر بخوره ضعف کرد.

دخترم می گوید: مامان فردا مسابقه قرآن دارم، حتما باید بیایی ها.  

همان طور که سرم را از روی اجبار و به نشانه ی تأیید تکان می دهم، چشمم به آب میوه گیری و لیوان های نشسته اش می افتد. سرم را می چرخانم، دختر کوچکم با شیرین زبانی جلو می آید و می گوید: مامان من شما رو خییلی دوست دارم. وقتی لب های خشکیده ام به لبخند باز می شود از فرصت استفاده می کند و با زیرکی می گوید: مامان اسب می شیییی؟

بوی پیاز سوخته مشامم را می سوزاند ومن با لحنی خسته می گویم: وااای سوخت. بعد در حالیکه صدایم کمی بلند می شود بچه ها را صدا می زنم که شما چرا هنوز نخوابیدید! سریعتر مسواک بزنید، نبینم کسی بیدار باشه ها…

همسرم اما آرام نگاهم می کند، با لبخندی زیبا به کاغذی که با دست خط خودم نوشته ام و روی کابینت زده ام اشاره می کند و می گوید:« این فراز و نشیب ها تمام شدنی نیست…..»

خانم الان وقتشه تمرین کنی.

من گویا تلنگری خورده باشم، جلو می آیم، با نگاهی به کاغذ آرام با خودم جمله های زیبای استاد صفایی را زمزمه می کنم:

همسرم با لبخند مرا می نگرد، دخترم بوسه ی شب بخیر بر گونه ام می نشاند…
بوی عشق و پیاز سوخته در هم می آمیزد. یاد حرف پدرم می افتم که همیشه می گوید: دخترم! دنیا جای خوش گذرانی نیست، اینجا دنبال خوشی بی دردسر نباش. بقیه گشتند نبود… نگرد نیست…
و آرام زمزمه می کنم:
إن مع العسر یسرا.