مغفولات زندگی ما

نوشته شده توسط Zahra.Dn در 1396/04/03

بعد از ادای احترام و بوسیدن در حرم به آرامی از صحن مطهر خارج شدم.
چشمم خورد به پیرمرد دست‌فروشی که کارت شارژ می‌فروخت.
نمی‌دانم چطور شد به سمت‌ش رفتم و پرسیدم: ” کارت پنج تومانی هاتون چنده؟”
گفت : “پنج تومنی‌ها ، شش هزار تومن میشه”

به خودم گفتم: بی خیال! سریع با گوشی می خرم!
گفتم: “ممنون نمی‌خوام” و برگشتم…

یک قدمی بر نداشته بودم، از پشت سر صدایم زد 
با صدای لرزان و معصومانه‌اش گفت:
“دخترم نمی‌خوایی امروز ما یه نون سنگک بخوریم؟”

دلم سوخت، اما نه برای پیرمرد، برای خودم که…

……………………..
خیلی اوقات کوتاه‌ترین حرف‌ها از ناشناس‌ترین افراد تلنگری‌ست برای ما
اینکه در همین نزدیکی‌ها خیلی‌ها هستن، نفس می‌کشند، زندگی می‌کنند و خدا توفیق واسطه شدن برای استجابت دعایشان را به ما داده…
و ما چقدر لبیک گفتیم!