رفتارش و سخنانش، خون مرا به جوش میآورد، از نیش و کنایههایش گرفته تا حسادت در چشمانش…
اما خودم را انسانی بیخیال و صبوری نشان میدهم .
هر چقدر صبر را برای خودم بخش بخش میکنم اما دیگر توان ایستادگی ندارم و هر لحظه است که دست راستم را بلند کنم وسیلی محکمی بر گوش نیش و کنایههایش بخوابانم.
اما باز با خود کلن جار میروم و به عاقبت بعدش فکر میکنم.
جملهای مغزم را را زیر رو میکند، «یک یا دو روز دیگر بیشتر با او نیستی پس تحمل کن» اما تحمل کردن بعضی از افراد یکی دو روز هم سخت است!
این جمله در بالای کتری در حال جوش مغزم بخار میشود «هر کس را که می خواهی بشناسی یا با او همسایه باش یا همسفر».
سفر را دوست دارم برای اینکه افراد بیشتری، خودشان را به من میشناسانند.
و اینجاست که دستان فکرم را چنگال داغ میکنم که هیچ وقت روی این افراد به عنوان یک دوست حساب نکنم و التیام زخمهای زندگیم را به دست او نسپارم…