دست راست شکسته ام را تیمار می کنم و قربون صدقه ی دست چپ می روم!
که کلی کار از پخت و پز و کار خانه و بچه داری تا یک پایان نامه ی نصفه نیمه ریخته ام سرش!
تازه فهمیدم طفلک دست راستم چقدر کار می کرده! و اصلا حواسم به او نبود!
به خودم می گویم وقتی گچ دستم را باز کنم اندازه ی کل این یک ماه لمسش می کنم، می خارونمَ ش، می شورمَش…. خلاصه هوایش را بدجور خواهم داشت…
شده حکایت آدم معمولی های زندگی مان؛ تا وقتی هستند و سالمَ ند به چشم نمی آیند. آروم و بی سر و صدا کارهایی می کنند که فقط وقتی نباشند قدر دان شان هستیم…
قدر آدم معمولی های زندگی مان را بدانیم…