سفر سرخ

نوشته شده توسط Zahra.Dn در 1396/06/31

امشب از آن شبهاست…
از آن شبهایِ بیداری…
از آن شبهایی که سنگینیِ غمی نفس گیر رویِ دلم، خواب را از چشمان تَرم، سویِ دیارِ دیگری کشانده.

 تازه می فهم شب چرا همیشه بیدار است. به شوق دیدارِ سحر…

 تــو، ای سحرگاه شبهایِ تارِ من! آسمانِ دلم غروب کرده امشب. باد وزیده… باد وزیده و ماسه های قرارِ ساحلَ ش را سمت دریایِ مواجِ بی قراری پراکنده…

شب چه دلِ بزرگی دارد. چطور اینهمه تاریکی را تاب می آورد… و ستارگان که دل به آغوشِ همچنین شبی سپرده اند…

دلم سفر می خواهد امشب، سفری سرخ…

دلم میخواهد امشب قدم بگذارم در این سفر سرخ، به امید رسیدن لحظه ای که قلبم، روحم و حتی تمام واژگانم رو به او سرازیر شوند… و من با زبان اشک هایم با او سخن بگویم…میخواهم قدم بگذارم در این سفر سرخ…

پ.ن ……………..
پیشکش به آغازین روز مصیبت اهل بیت (ع)