وقتی اتفاقی برای یک از هموطنانمان میافتد
همه خاطرات مرتبط با آن موضوع زنده میشوند، نه اینکه مرده باشند بلکه همراه با این ایام بیشتر مقابل چشمانمان ظاهر میشوند.
مثل امروز کلاس فلسفه ما
استاد درس را شروع کرد اما به هر پاراگراف که میرسید، در مورد خاطرات گذشتهاش از زلزله و بم صحبت میکرد و میگفت:
«ما اصلا نمیتوانیم آن صحنهها رو درک کنیم و خیلی راحت در موردش صحبت کنیم.
این روزها زلزله کرمانشاه من رو به یاد زلزله بم میاندازد و نمیدانم چرا گاه و بیگاه لحظات در برابر چشمم تداعی میشود .
با اینکه منزل ما کرمان بود اما همگی نا آرامی زمین رو متوجه شدیم.
وقتی برای کمک به زلزله زدگان وارد شهر بم شدیم. باورم نمیشد که از شهر فقط و فقط چند درخت خرما باقی مانده بود.
نمیدانید … درک نخواهید کرد… سرما… بیماری روحی …. نبود امکانات اولیه… از دست دادن افراد خانواده … وجود بیماری های خطرناک و واگیردار…»
سرش را تکان میداد واز شدت ناراحتی برای هموطنان کرمانشاهی چشمانش را به میز روبریش دوخت.
و از ما درخواست کرد که برای صبر و شکیبایی بازماندگان و سلامتی شأن دعا کنیم و برای آرامش روحی هموطنان از دست رفته فاتحه بخوانیم.