قدمهایم را آرام بر میدارم. آرام… چشم دوخته ام به زمین و قدمهایَم و آهسته میروَم… چقدر دلتنگَم… برای راحت ِ روحم… تکیه گاهم… چقدر دلتنگَم… برای عزیزترینَم که مدتهاست درد دوریَ ش، بغض شده و تمام گلویَم را گرفته است. و اشکهایی که به خاطر ِ دلم، قدم به آسمان چشمانَم نمیگذارند. چقدر دلتنگَم… برای آرام ِ جانم… مادر ِ مهربانم… چقدر دلَم هوای بوی چادر نمازَش را دارد. چقدر دلَم هوای بوسیدن دستهای گرم و مهربانش را دارد. چقدر دلَم میخواهد سر بر دامنَش بگذارم این روزها….
تمام دلتنگیام را برداشتهام و قدم میگذارم بر زمینی که پرنده هم انگار به آسمانَش پر نمیزند. تنها…با کوله بار دلتنگیهایم، فقط چشم به زمین دوختهام و میروَم. حواسَم نیست به دنیای زیبایی که امروز با زحمتهایت برایم ساخته ای. همه حواسم به دلتنگیهایم است و بس. حواسم نیست…
اشک در چشمانَم حلقه میزند. با پشت دست پاکشان میکنم. دلَ م نمیخواهد حتی یک قدم دیگر بر دارم… که… که فکر کنم دارم از تو دور میشوم… غافل از اینکه تو در آسمانی و من روی زمین …
پ.ن………………………………..
نبودنَش شش ساله شد