حسرت بی بازگشت

نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني در 1396/06/07

خدا رحمت کند همه‌ی اسیران خاک را…

مادربزرگی داشتم که زمان تنهایی شبانه‌اش ما نوه‌ها به خانه‌اش می‌رفتیم. آن شب‌های خاطره انگیز برایم پر از احساس بود و مزه‌ی غذاهای ساده‌اش که هنوز طعمَ‌ش در دهانم تازه است، مثل همان تکه گوشت‌های کوچکی که روی اجاق کاهگلی‌اش برایم کباب می‌کرد …

موقع خواب سماورش را از آب پر و دانه‌ی کبریتی را از جعبه‌اش بیرون می‌آورد و کنارش میگذاشت. علت بعضی از کارهایش را نمی‌فهمیدم…

اما ماجرای خوابیدنش بیشتر از چادر نماز و سجاده‌ی همیشه آماده نماز صبحَ ش مرا جذب خود می‌کرد…

نمیخوابید مگر همه را غرق خواب می‌دیدید, از زمانی هم که به رختخواب می‌رفت تا وقتی خوابش ببرد مشغول صحبت کردن با خودش یا خدایش بود، بعضا هم گله و شکایت از نامهربانی‌های روزگار و دعا در حق اولادش…

گاهی حوصله‌ام سر می‌رفت و دعا دعا می‌کردم زودتر تمام شود تا راحت بخوابم.

بعدهم که خوابش عمیق می‌شد، صدای گوش نواز خرو پُف‌ش لالایی خوابم بود.

یادش بخیر…

چقدر دل‌تنگ صدایش می‌شوم، آرزویم این است یک بار دیگر ببینمَ‌ش و یا لااقل صدایش را بشنوم.

او رفت… رفت و حتی زیارت قبرش را هم برایم به حسرت گذاشت… خانه‌ی ابدی‌اش شد قبرستان ابوطالب در شهر مکه.

گاهی خیلی زود دیر می‌شود، دیر می‌شود تا قدر عزیزانمان و لحظه‌های باهم بودن را بدانیم…