صحنه اول:
مادر تازه از سفر برگشتهاش مهمان عزیز خانهاش شدهبود.
خوشحال بود و با آب و تاب از مهربانیهای مادرش میگفت. من که در نوجوانی در اثر بیماری از نعمت مادر محروم شدهبودم بیشتر از قبل نبودش را حس میکردم. فقدانی که بارها خود را به رخ میکشد اما گاهی مواقع بیشتر…
صحنه دوم:
برای کاری به مدرسه دخترم میروم. دیدن بچههای شاد و پر انرژی مرا به وجد میآورد. دخترم را که میبینم بوسهای بر گونهاش مینشانم. او با شادی مرا به دوستانش معرفی میکند. خوش و بشی میکنم و بعد به رسم رفتن دختر شادمانم را در آغوش میگیرم و خداحافظی میکنم.
در راه بازگشت تلنگری گوشه ذهنم را قلقلک میدهد، نکند آن موقع که دخترم را بوسیدم، دختری از اتفاق صبح با دلخوری از مادرش جدا شده باشد؟ اصلا نکند یکی از این بچهها مادر نداشته باشد؟ نکند…؟
دلم میگیرد. این نگرانی وقتی بیشتر میشود که چند روز بعد دخترم میگوید: «مامان! میدونستی پدر و مادر دوستم طناز از هم جدا شدهاند؟ او الان پیش مادربزرگش زندگی میکند.»
ناگهان بی اختیار به چند روز قبل پرتاب میشوم… یعنی طناز هم آن بوسه و آغوش را دیدهبود؟ کاش بیشتر دقت کردهبودم…
صحنه سوم:
سر سفره شام نشستهایم. دختر کوچکم با شیرین زبانی از مهد کودک و دوستانش تعریف میکند. همسرم با ذوق و شوق دل به حرفهای شیرینش میسپارد. به یکباره میگوید: «بابا! دوستم زهرا با بابایش به خانه میرود، تو هم میایی دنبال من؟» همسرم که طاقت یک لحظه اندوهش را ندارد میگوید: «بله بابا… منم دنبال دختر نازم میآیم…»
همین یک جمله دخترم را از شادی به هوا میپراند. همسرم خندهاش میگیرد و میگوید: «چقدر حساساند این بچهها! ببین به چه چیزهایی دقت میکنند؟!» حرفش را تأیید میکنم و میگویم خدا را شکر که هستی و هوای بچهها را هم داری، طفلک آنها که بابا ندارند.
بغض سنگینی روی گلویش مینشیند، لقمه در دهانش میماند، برایش آب میریزم. هر دو در سکوت به یک چیز میاندیشیم اما من میدانم که او بهتر از من این حس پدرانه را درک کردهاست…
همه صحنهها را که کنار هم میگذارم با خودم میگویم، کاش ما آدم ها حواسمان بیشتر به بعضی چیزها بود. کاش میدانستیم بعضی روزمرگیهای شیرین ما، برای عدهای حکم آرزویی دست نیافتنی دارد…