همیشه وقتی میشنیدم فلانی با یک جمله در زندگیش متحول شده و یا افتادن یک اتفاق توی زندگیش باعث گرفتن یه تصمیم بزرگ شده، بهش غبطه میخوردم و میگفتم کاش منم همچین حسی رو تجربه میکردم… آخه گاهی اوقات برخی از اون اتفاقا اونقدر ناچیز و کوچیک بودن که از خودم میپرسیدم چطور این اتفاق و یا یک جمله تونسته این ادم رو اینطور متحول کنه…
یادم نیست پایه چندم بودم فقط میدونم اوائل تحصیلم در حوزه بود..
روزی سر ساعت درس کلام پای بحثی بی ربط به کلاس باز شد و آنقدر قِل خورد و چرخید تا رسید به اینکه چطور موقع گرفتاریها عمل کنیم و راه رو گم نکنیم..
هر کسی یه حرفی زد ولی چیزی که استاد گفت برام خیلی شیرین بود… شایدم فقط من چنین حسی رو داشتم ولی به هر حال بیشتر از ده ساله همین جمله خیلی جاها به دادم رسیده…
“تصور کن پیامبر (شما بگو هر معصوم عزیز دیگه ای) الان در وضعیت مشابه بود… سعی کن بفهمی ایشون چه تصمیمی میگرفتن و یا چطور عمل میکردن، بهش فکر کن و سعی کن درکِش کنی آنوقت توکل کن و عمل کن…”
کوتاه بود… ساده بود… و شاید کسی غیر از من اصلا به این جمله توجه نکرده بود….
به هر حال اونروز و درست توی همون لحظه من به آرزوم رسیدم و بالاخره تونستم این حس عجیب که یه جمله کوچک هم میتونه زندگی کسی رو متحول کنه رو تجربه کنم…
شما هم دنبالش باشید شاید یه جایی همین نزدیکیها پیداش کنید…