هر از چندگاهی قاشق نصفه نیمهاش را با بی میلی سمت دهانش میبرد، دخترک معصومش هم انگار چشم مادر را دور دیده باشد طوری با غذایش بازی می کرد که انگار با دلی سیر پا به مهمانی گذاشته!
دیدن این صحنه به قدری روانم را خط خطی کرد که جو سنگین مجلس و دیسیپلین مهمانها را فراموش کردم و از او خواستم غذایشان را به منزل ببرد تا اسراف نشود. پاسخش اما بیشتر آزردهام کرد؛ این که حالا دو تا کفگیر برنجه مگه چی هست!!!!
یاد بچگی خودم افتادم که پدرم با شیرین زبانی آخرین دانهی برنج را دهانمان میگذاشت و میگفت: حتی یک دونه برنج هم نباید دور ریخته بشه.
آن روزها معنی حرف پدرم را نمیفهمیدم که میگفت: چقدر اتفاقات بزرگ در عالم رخ میده تا یک دونه برنج درست بشه!
بین خودمان بماند، هنوز هم، معنی این جمله را آن طور که باید و شاید نمیفهمم.
راستی دوستم یک دلیل مهم برای کارش داشت؛ گفته بودم؟ رژیم!
شاید رنگ و لعاب زندگیمان را همین دلیلهای بیرنگ میبرد…