برایش فرقی نمیکند، صبح باشد یا شب
سقف بالای سرشان همیشه تاریک است
و صورتشان سیاه
اما آسمان دلشان، به صافی سقف آبی خداست که شاید سهم کمی از دیدنَش داشتهاند
و دستهای به ظاهر از نفس افتادهشان، همان دستهاییست که سکوت شب را میشکند
و امروز من
از دیدن اشکهای پیرزنی که حتی کمر بغض را خم میکند
و پدر پیری که امیدهایش را بغل گرفته و در گوشهای سرد کز کرده
بدنم سرد میشود، بغض گلویم را میفشارد و اشک درون چشمانم دو دو میزند
پیش خودم میگویم: پایتخت نشین باشی یا …
چه فرقی میکند؟
دستهای ذغالی تو برایم مهربانترین دستهای دنیاست
پ . ن ……………………………………………….
تقدیم به معدن چیان عزیز که صدایشان در هیاهیوی سیاسی این روزها گم شدهاست