مهربان‌ترین دست‌های ذغالی

نوشته شده توسط Zahra.Dn در 1396/02/18  •  5 نظر »

برایش فرقی نمی‌کند، صبح باشد یا شب

سقف بالای سرشان همیشه تاریک است

و صورت‌شان سیاه

اما آسمان دل‌شان، به صافی سقف آبی خداست که شاید سهم کمی از دیدنَ‌ش داشته‌اند

و دست‌های به ظاهر از نفس افتاده‌شان، همان دست‌هایی‌ست که سکوت شب را می‌شکند

و امروز من

از دیدن اشک‌های پیرزنی که حتی کمر بغض را خم می‌کند

 و پدر پیری که امیدهایش را بغل گرفته و در گوشه‌ای سرد کز کرده

بدنم سرد می‌شود، بغض گلویم را می‌فشارد و اشک درون چشمانم دو دو می‌زند

پیش خودم می‌گویم: پایتخت نشین باشی یا …

چه فرقی می‌کند؟

دست‌های ذغالی تو برایم مهربان‌ترین دست‌های دنیاست

پ . ن ……………………………………………….

تقدیم به معدن چیان عزیز که صدایشان در هیاهیوی سیاسی این روزها گم شده‌است

قرقگاه خدا

نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني در 1396/02/12  •  2 نظر »

چند سالی می‌شود که بخاطر همسرم ساکن شهر بوشهر هستیم، سعی کردم من هم پا به پای ایشان کم‌و‌بیش فعالیت‌های تبلیغی انجام‌دهم، یکی از دوست داشتنی‌های من شاید همین برگزاری جلسات حلقه‌ی صالحین برای بانوان این منطقه باشد. جلساتی که مادران و دختران با شور و هیجان خاصی در بحث‌ها شرکت می‌کنند و عطش یادگیری در چشم تک‌تک شان هویداست.

موضوع یکی از جلسات اختصاص داشت به بیان آسیب‌های ماهواره و تأثیر آن در بی‌غیرتی مردان و بد‌پوشی زنان.

بین گپ و گفت‌و‌گوهای دو طرفه، یکی از خانم‌ها با چهره‌ای مطمئن دستش را بالا برد و با بیان محکمی گفت: این آسیب‌ها بستگی به آدمَ‌ش دارد، ما چندین ساله از ماهواره استفاده می‌کنیم، نه مردامون بی غیرت شدند و نه زن هامون بدپوشش و بی‌حجاب هستند. اگر کسی نمی‌تواند و جنبه اش را ندارد نباید استفاده کند.

گفتم: خدارو شکر که روی شما و خانواده تون تاثیری نگذاشته. ولی به نظر میاد سبک زندگی معصومین خلاف ادعای شما رو ثابت کنه.

ابروهایش را در هم کشید، عینکَ‌ش را بالاتر برد و با لحنی تعجب زده پرسید: یعنی چطور؟

پاسخ دادم: امام علی (ع) به معاصی صفت حمی الله می‌دهند، یعنی گناهان قرقگاه خدا هستند. یعنی هر کس اطراف مناطق ممنوعه‌ی خدا بچرخد نزدیک است که در آن سقوط کند.

صورتَ‌م را به سمت جمع چرخاندم، خطابم را به سوی همه‌شان بردم و پرسیدم: بنظر شما ماهواره مصداق قرقگاه خدا نیست؟ وقتی سفره‌ای با این همه حرام پهن شد بنظرتان نباید با تأسی به امام صادق (ع) سفره‌ای که شراب در آن بود را ترک کنیم؟

و ما چقدر ماهرانه با همین دلیل های قشنگ خیلی نرم وارد مناطق ممنوعه‌ی خدا می‌شویم…

مرا عهدی ست با جانان

نوشته شده توسط فاطمه فقیهی پزشکی در 1396/02/11  •  1 نظر »

سجاده ی نماز را که جمع می کنم، از روی عادت شروع می کنم به خواندن دعای عهد.

بی سر و صدا بساط صبحانه را جور می کنم، صدای قل قل کتری سکوت اول صبح را می شکند.
یاد صدای قُل قُل سماور مادربزرگ می افتم… یاد آن تسبیح زرد رنگش که همیشه در دست داشت، ذکر می گفت و برایمان چای دم می کرد.
دلم برای آن چایی های خوشمزه و استکان های کمر باریک مادربزرگ تنگ می شود.

صبح بخیر دخترم خاطراتم را پرواز می دهد، با صدای گرفته و چشمان خواب آلودش می پرسد: مامان چی می خونی؟
نزدیک می روم، گونه اش را می بوسم و می گویم: دعای عهد دخترم
می پرسد: عهد یعنی چی؟

-عهد یعنی پیمان، یعنی همان قول دادن خومان. وقتی به خدا، کسی یا حتی خودمان قول می دهیم یعنی عهد بسته ایم.

انگار برایش جالب شده باشد، می پرسد: تو هم داری قول می دی؟

دلم هُری می ریزد، می مانم چه جوابی بدهم… سکوت معنا داری فضا را پر می کند و من به این می اندیشم که چقدر سر قول هایم با امام زمان مانده ام؟
می اندیشم به عهدی که هر روز تنها بر زبان می آورم اما…
 و آن گاه جور دیگری دعا را ادامه می دهم… غرق در اندیشه هایم …

اللهم إنی اجددّ له فی صبیحة یومی هذا و ما عشت من ایّامی عهدا… 

بوی عشق و پیاز سوخته

نوشته شده توسط فاطمه فقیهی پزشکی در 1396/01/31  •  3 نظر »

همان طور که دانه های شور اشک هایم تندتند سرازیر می شود پیازها را خورد می کنم و زیر لب غر می زنم که واای کی می تونه اینا رو سرخ کنه، آخه من با این همه پیاز که برام آوردی چکار کنم؟….

پسرم سرفه ای می زند و برای دهمین بار می گوید: مامان گلوم درد می کنه.

همسرم با چند کیسه خرید از گرد راه می رسد و می گوید: خانم یه کم به این بچه برس، آب میوه بگیر بخوره ضعف کرد.

دخترم می گوید: مامان فردا مسابقه قرآن دارم، حتما باید بیایی ها.  

همان طور که سرم را از روی اجبار و به نشانه ی تأیید تکان می دهم، چشمم به آب میوه گیری و لیوان های نشسته اش می افتد. سرم را می چرخانم، دختر کوچکم با شیرین زبانی جلو می آید و می گوید: مامان من شما رو خییلی دوست دارم. وقتی لب های خشکیده ام به لبخند باز می شود از فرصت استفاده می کند و با زیرکی می گوید: مامان اسب می شیییی؟

بوی پیاز سوخته مشامم را می سوزاند ومن با لحنی خسته می گویم: وااای سوخت. بعد در حالیکه صدایم کمی بلند می شود بچه ها را صدا می زنم که شما چرا هنوز نخوابیدید! سریعتر مسواک بزنید، نبینم کسی بیدار باشه ها…

همسرم اما آرام نگاهم می کند، با لبخندی زیبا به کاغذی که با دست خط خودم نوشته ام و روی کابینت زده ام اشاره می کند و می گوید:« این فراز و نشیب ها تمام شدنی نیست…..»

خانم الان وقتشه تمرین کنی.

من گویا تلنگری خورده باشم، جلو می آیم، با نگاهی به کاغذ آرام با خودم جمله های زیبای استاد صفایی را زمزمه می کنم:

همسرم با لبخند مرا می نگرد، دخترم بوسه ی شب بخیر بر گونه ام می نشاند…
بوی عشق و پیاز سوخته در هم می آمیزد. یاد حرف پدرم می افتم که همیشه می گوید: دخترم! دنیا جای خوش گذرانی نیست، اینجا دنبال خوشی بی دردسر نباش. بقیه گشتند نبود… نگرد نیست…
و آرام زمزمه می کنم:
إن مع العسر یسرا.

کودکانه‌ای غریب

نوشته شده توسط مريم زارعي داريان در 1396/01/27  •  ارسال نظر »

چقدر لذت دارد نگاه کردن به دنیای کودکانه‌ی کودکان که قاصدک کوچک خوشبختی‌شان را با فوتی به هر سویی که خواستند پرواز می‌دهند و تنها دلخوشی‌شان سپردن آرزوهایشان به اوست..

و بزرگترین لذت آن‌ها بادبادک‌هایی است که با نخ نازکش دستان کودکانه‌شان را در آسمان به این طرف و آن طرف رقص می‌دهند، و شاید جانگدازترین غم‌شان سُر خوردن نخ نازک همان بادبادک از دستان کوچک‌شان باشد که نهایت ختم می‌شود به قهقه‌ای مستانه که لِی لِی کنان رفته‌اند به سوی بادبادک رها شده در دور دست‌ها…

شب میلاد امام جواد (ع) بدجور این فکر به ذهنم چنگ انداخته بود، امام هشت ساله! مگر می‌شود؟! در این سن بخواهی بزرگترین مسئولیت بشریت را به دوش بکشی!

اعتراف می‌کنم اگر اعتقادم به ناشدنی‌های شدنی در دنیا نبود انکارش می‌کردم!

ذهن کوچک من و دنیای محدودی که در آن نفس می‌کشم یارای درک این مفهوم نیست!

خدایا ! خودت را به من بشناسان که اگر نشناسمت نه نبی تو را خواهم شناخت و نه امامت را…

خدایا نگذار در دینت گمراه شوم…

پ.ن ………………………………………..

اَللّهُمَّ عَرِّفنی نَفسَکَ فَاِنَّکَ اِن لَم تُعَرِّفنی نَفسَکَ لَم اَعرِف نَبیَّکَ

اَللّهُمَّ عَرِّفنی نَبیَّکَ فَاِنَّکَ اِن لَم تُعَرِّفنی نَبیَّکَ لَم اَعرِف حُجَّتَکَ

اَللّهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتَکَ فَاِنَّکَ اِن لَم تُعَرِّفنی حُجَّتَکَ ضَلَلتُ عَن دینی

حلقه ی گمشده

نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني در 1396/01/26  •  2 نظر »

فارغ از بازی‌های نازیبای این روزهای مردان کشورم که هر کدام با لباسی ظاهر شده‌اند وزیبایی ها و حلاوت ماه بهار دلها، ماه رجب را کمرنگ می‌کنند به دنبال حلقه‌ی مفقوده‌ی این روزهایم…

حلقه‌ای که اگر کسی ظاهر و باطنش مزین به آن شود خود را آلوده‌ی بازی این روزها نخواهد کرد…

همین جا، ایستاده، نگاهی به خود می‌اندازم، من و تو در هر مقام و موقعیتی که هستیم چقدر گمشده‌ی این روزها رو دریافته‌ایم؟

“ولباس التقوی ذلک خیر”

خوشا به حال مردان مردی که ملبس به این لباس‌اند…

مشاهداتی از هلند

نوشته شده توسط Zahra.Dn در 1396/01/26  •  ارسال نظر »

پسرکم طوری با انگشتانش روی کیبورد لپ تاپم رژه رفت که نمی‌دانم چطور برنامه skype (برنامه‌ای که دو سالی هست که دیگر نیازی به استفاده‌اش ندیدم) فعال شده‌­بود.

حدود شش هفت سالی  می‌شود که این برنامه را برای گسترش دادن دایره ارتباطی‌ام به صوتی و تصویری روی سیستمم نصب کردم. آن زمان که فعال­‌تر بودم ( و یا شاید طعم قیدوبند زندگی متأهلی را نچشیده بودم) سعی‌­ام بر این بود که جلسات هفتگی در اسکایپ برگزار کنیم و از افرادی که حرف و یا تجربه­‌ای برای گفتن دارند دعوت کنیم تا برایمان صحبت کند.

یکی از جلسات قرعه بنام دانشجویی از هلند افتاد. از او خواستیم در مورد وضعیت آنجا برایمان بگوید، از سیستم مدیریتی در آن کشور گرفته تا رسانه‌های فعال در آن جا…

برایمان گفت که اخبار در آن جا فیلتر شده در اختیار مردم قرار می­‌گیرد و مردمش جز آن چه رسانه‌­های خودشان منتشر می­‌کنند به سمت پنجره­‌ی دیگری برای رصد اخبار نمی­‌روند. بحث از این جا گذشت تا رسید به نگاه برخی از دوستان‌شان به ایرانیان، می­‌گفت آنان از ورود این حجم تکنولوژی در ایران تعجب می­‌کنند. از یخچال‌های ساید در آشپزخانه‌های ما گرفته تا حجم انبوهی از گوشی‌های لمسی…

می­‌گفت این حجم استفاده از تکنولوژی های روز برای مردمی که بیشترشان هنوز از گوشی­‌های نسل اول برای ارتباط استفاده می‌­کنند جای تعجب دارد، برای همین در هلند چندان خبری از فروشگاه موبایل و پاساژهای کامپیوتر و یا لپ تاپ نیست و اکثر اساتید و دانشجویان را می­‌بینید که با همان لپ تاپ های ساده و گاه رنگ و رو رفته خود و با ساده‌­ترین ورژن برنامه مایکروسافت آفیس نیاز خودشان را برطرف می­‌کنند.

این­ها گذشت تا چند وقت پیش مطلبی از یک دانشجوی ایرانی ساکن هلند در مورد تکنولوژی گریزی مردم آنجا خواندم. او علاوه بر ذکر موارد بالا عنوان می­‌کرد که یک نوع اشتیاق نسبت به سنّت و اشیاء و آداب و رسوم قدیمی دارند، بعنوان مثال شمع بخشی از زندگی روزمره مردم هلند است تا جاییکه در اغلب رستوران‌ها و کافه‌ها، روی میزها شمع روشن است یا شب‌ها به راحتی می‌توانید همسایه‌ها را ببینید که شمع روشن کرده‌اند و در بالکن‌ آپارتمان‌شان ساعت‌ها گرد آن نشسته­‌اند.

یا به عنوان مثالی دیگر؛ اشیاء قدیمی یا اشیاء جدیداً ساخته شده‌ی با طرح قدیمی بیشتر مورد استقبال قرار می‌گیرند. از صندوقچه‌های کوچک گرفته تا فرش‌ها و گلیم‌های طرح قدیمی. کلاً اشیاء آنتیک یا طرح آنتیک در اغلب شهرهای هلند خرید و فروش می‌شوند و مشتریان بسیاری دارند.

این ها را که در مورد مردم هلند می شنویم فکر می کنیم که آنان به نوعی از تکنولوژی گریزان هستند! اما شاید بهتر باشد بگوییم خروج از حالت تعادل و استفاده‌ی افراطی ما باعث شده که رفتار روزمره‌ی افراد در هلند برایمان عجیب باشد!

قرارمان این نبود

نوشته شده توسط zeynab.d.n در 1396/01/17  •  ارسال نظر »

8مارس روز جهانی زن بود.

 به این کاری ندارم که داستان و فلسفه این روز چیه؟ و چرا روز زن داریم ولی روز مرد نداریم؟

اما با اومدن این روز چند تا سوال قدیمی برام تکرار شد اینکه؛

 ما زن­ها کی و چطور مرد شدیم؟

چرا بعضی کارهای مردونه برامون مهم شد کارایی که اصلا به ما ربطی نداشت؟ کارایی که وقتی بهشون فکر می­کردیم و یا زمانی که مردی اونا رو انجام میداد تو دلمون می­ گفتیم خداروشکر که زن شدیم و قرار نیست از این کارا بکنیم..( مثالشم با خودتون)

چرا دیگه کسی به خانه­ دار بودن همسرش افتخار نمیکنه؟ یا چرا زن خانه­ دار خجالت می­کشه بگه من خانه دارم؟

مگه خانه­ داری چشه؟

اصلا مثل قضیه ی اول مرغ  بود یا تخم مرغ؟ ما زنا قرار بود بیشتر در خونه باشیم( مثل اون قدیم ترها) و بنا به ضرورت وارد جامعه ی بزرگتر بشیم یا نه اون قدیم­ ترها اشتباه می­کردیم و تازه به حق خودمون رسیدم( یا شایدم فک می­کنیم رسیدیم)؟

یادمه یه روز سرکلاس فلسفه تحلیلی وقتی خانم ها از حجم بالای تحقیقات پایانی و کارای کلاسی شاکی بودن و  از استاد طلب عفو و مغفرت میکردن تا غیبت­های کلاسی تاثیر نده و خلاصه کمی مهربون­تر رفتار کنه استاد گفت: شما زنها خودتون باعث شدید که تمام امکانات و مقامات و افتخارات برای ما مردها باشه و توی تاریخ کمتر نام شما زنها بین نام آواران هردوره باشه…بعد شروع کرد از یکی از اقوامش تعریف کردن که بعله ایشون پزشک اند و استاد دانشگاه و البته به تمام کارهای خونشونم میرسن و خیلیییییییییییییییی راضی اند از زندگیشون.

راسش یکم بهم برخورد گفتم چرا مثلا خونه دار بودن همین طور خالی خالی بدون هیچ اضافه­ ی دیگه ­ای قشنگ نیست که ایشون فک می­کنند زنها دچار نوعی شکست  و عدم موفقیت در کسب نام و نشان تاریخی شدن؟

 گفتم استاد مگه چند تا از ما خانم ها می­تونند صبح بعد از اینکه چاشت همه رو اماده کردند بیان کلاس و بعد خسته برن خونه و به امور دیگه برسن .جسم یک زن تحمل این همه فرسایش رو نداره ..

استاد گفت خب تقسیم کار کنند با خانواده ..

گفتم با کی استاد؟؟؟ و به ظرف غذایی که همسرش براش آماده کرده بود نگاه کردم.

گفتم استاد شما امروز ساعت چند میرید منزل؟

 گفت: معمولا غروب میرم هر روز.

گفتم: به من بگید چطور تقسیم کار کردید نگاهی که بهم کرد چیزی تو مایه های “جسور” بود معناش.

گفتم: استاد به شخصه معتقدم اونی که به من (بخون زن) گفت بیا بیرون و حقتو بگیر بهم ( به زن) خیانت کرد..

می دونید بهم چی گفت:

گفت: یکم دمده فکر نمی کنی؟ الان باید زنها در جامعه باشن آیا برای بیماری خاص نباید پزشک زن داشته باشیم و خیلی مواردی که حضور زن ها لازم است؟( همین مثالای تکراری طور)

گفتم: اشکالی نداره منافاتی هم نداره اونی که مثل اون فامیل شما میتونه میره و این کارایی که گفتید پیگیری میکنه و این مسئولیت و تکالیف بر میداره…

ولی حرف من این نبود که شما برام مثال نقض میارید که جامعه به حضور ما نیاز داره.

من می­گم چرا وقتی می بینید زن ها کمتر از مردها پست و مقام ها رو گرفتن اونا رو توبیخ می­کنید چرا کسی به غیبت­های زنان در تاریخ احسنت نمیگه چرا فک می­کنید اگر زنی خارج از چارچوب درب

خانه­اش نبود یعنی بی نام و نشانه چرا لالایی های که برای کودکش میخونه و غذای گرمی که برای اهل خونه آماده میکرده رو به حساب نمیارید و فک میکنید اینها دمده است؟؟……

کلاس که تموم شد هنوز بلند نشده بودم که یکی از خانم ها بهم گفت: راست میگه دیگه دمده فک میکنی دوره امل بازی تموم شده باس اومد تو جامعه اینایی که تو گفتی دیگه تکراری شده..

هیچی نگفتم ولی تو دلم داد زدم

ازماست که بر ماست..

پ ن :

آرزو دارم تمام زن ها

 زن باشن

مادر باشن

دختر بابا باشن

اصلا

همان باشن که عاشق ترین مرد عالم گفت

ریحانه باشن

 اصلا ما قرار نبود چیز دیگری باشیم قرار بود ریحانه باشیم و با عطر وجودمان تمام هستی جان بگیرد.

روسری های اجباری

نوشته شده توسط Zahra.Dn در 1396/01/15  •  ارسال نظر »

وقتی بلیط تهران آتاتورک را برایم ایمیل کردند، اصلا فکر نمی کردم جرأت تنهایی سفر کردن، آن هم به خارج از کشور را داشته باشم. هر چه بود پرینت بلیط را گرفتم و به سمت فرودگاه امام خمینی (ره) حرکت کردم. دم دمای عید بود و فرودگاه پر بود از مسافرینی که برای تعطیلات خارج از کشور را برای گردش خود انتخاب کرده بودند.

بعد از سه ساعت معطلی در فرودگاه و گذشت از صف بازرسی وارد هواپیما شدیم. صندلی من کنار یک خانواده سه نفره جا گرفت، بعد از این همه مدت سکوت و نگاه کردن، نشستن در کنار خانم خانواده برایم غنیمت بود، سر صحبت باز شد و صدای روشن شدن موتور هواپیما فضا را ساکت کرد.

به محض روشن شدن موتور هواپیما فقط شاهد بالا رفتن شال و روسری ها بودم به جز خانمی که در کنارم هم صحبتم شده بود. بعد از گذشت تقریبا سه ساعت پرواز به فرودگاه آتاتورک استانبول نزدیک شدیم، همسفرم دستش را به گوشه ی شالش کشید و آهسته آهسته آن را به سمت گردنَش سرُ می داد، هواپیما که کامل نشست، شال او هم کامل از سرش برداشته شد و سریع خداحافظی کرد و رفت. تازه فهمیدم حضورش کنار من که چادر به سر داشتم باعث معطلی در برداشتن حجابش بود.

همینجا بود که هزاران علامت سوال گوشه ذهنم گره خورد، معطلی در برداشتن حجابش احترام به من بود؟ یا برداشتن حجابش همرنگ جماعت شدن؟

آواز سرآغاز

نوشته شده توسط Zahra.Dn در 1395/12/23  •  1 نظر »

عضویت در گروه (ورودی های 85 معصومیه)  برایم سنگینی می کرد، وجودش بین این همه گروه های نخوانده ی تلنبار شده بی معنا بود. تصمیم گرفتم بعد از یک هفته حذفش کنم و از دوستان خداحافظی!

کم کَمَک چالش ها و بحث های بین دوستان مرا مجذوب خود کرد تا جایی که بعد از گذشت 2 سال هنوز دلم نیامده دکمه delete و ترک گروه را فشار دهم.

هیچ وقت فکر نمی کردم دوستانم که زمانی پنج سال کنارشان درس خوانده ام ذهن شان پر باشد از ایده ها و نقطه نظرات ناب که هیچ گاه حتی در جمع های دوستانه هم مطرح شان نکرده اند.

جا دارد خدا بیامرزی بگویم به ادواتی که فضای مجازی برای سهولت ارتباط جلوی پایمان گذاشته. شاید اگر عضویتم در این گروه نبود اصلا ایده راه اندازی سیب ترش به ذهنم خطور نمی کرد. وبلاگی که نویسندگانش گرچه زمانی همه در یک کلاس و یک شهر جمع بودند، ولی الان هر کدام در یک نقطه ای از کشور مشغول تبلیغ و تحصیل در رشته های تخصصی متفاوت چه در حوزه و دانشگاه هستند. و حالا قرار است از ترش مزه هایی بنویسیم که روزانه در اطراف مان اتفاق می افتد ولی طعمش همچنان در دهان مان تازه است مثل گاز زدن یک سیب ترش.

1 2 3 5