موضوع: "بدون موضوع"
نوشته شده توسط zeynab.d.n
در 1396/06/19 • ارسال نظر »
خیلیها تلاش میکنن اما همه موفق نمیشن!
خیلیها آرزو میکنن اما همه به آرزوشون نمیرسن
خیلیها …
چه کارهایی که وسط راه رها میشن و تنها زحمت و حسرتش به یادگار میمونه.
در گوشهای از تاریخ، معلمی بیست و سه سال پیش تصمیم گرفت،در مسیری پر خطر و دشوار برگی از تاریخ رو سرمشق دیگران قرار بده.
سر مشقی نورانی برای همه کسانی که از تاریکیها میخوان نجات پیدا کنن.
سرمشقی که نه بر کاغذ بلکه در دلها نقش میبست و رنگ خدا رو به تصویر میکشید.
سرمشقی که معیار قبولی و مردودی درکلاس بندگی هست.
معلم دلسوز عالم در آخرین سال عمر، در غدیر خم رسالت به پایان رساند، نوشت سرمشق علی است…
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط Zahra.Dn
در 1396/06/14 • 2 نظر »
سكوت مه آلودي جگر كبوترانههاي زندگيام را خون كردهاست …
مژههاي نگاهم يك بهانهی نو ميخواهد تا قشنگتر ساز ديدن را بنوازد…
سالها زخم دل خوردن و الان زخم تن
درمان کردن کینه هایشان با زخم گذاشتن بر تن فرزندان سرزمینم
جهان، وطنم است، و من همدرد با تمام مادران سرزمینم
حال دل این روزهای مادران سرزمینم خوش نیست
از بس بغض خورده، نفس دلَش بند آمده، آسمان دلشان غروب کرده
این روزها، یخهای نگرانی بدجور روی دلم سنگینی میکند
کاش مادر نبودم…
کاش من هم میتوانستم مثل آسمان تمام غمهایم را ببارم و سبک شوم
پ.ن ………………….
پیش کش به دلِ تبکردهی مادران سرزمینَم… یمن، میانمار، افغانستان، سوریه، عراق … مادرانی که جز غمی نفسگیر سهمی از مادری نبردهاند…
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط ط.جمالی
در 1396/06/08 • 2 نظر »
چه ماجرایی شد رفتنت… ماجرای زینبی شدنت… سر دادن و دل دادنت… ماجرای ماندنت… ماندنی شدنت در لحظه لحظه تاریخ و اینک… ماجرای آمدنت…!
هرچه بر تو خوب و خوش گذشت… بر ما بازماندگان بَدِ بَد گذشت!
تو سر دادی و بی سر بر دامان سرور بی سر عالم گذاشتی… و ما فقط اشک ریختیم بر سرهای بر نیزه رفته…!
تو رزق حی لایموت خوردی و ما فقط حسرت…!
دیروز عرفه بود، عرفه ای که شکوه معرفت است به عظمت رب العالمین، معرفت به وظایف بندگی.
راستی سردار! نگفتی تو در عرفه سال گذشته، چه زمزمه ای بر لب داشتی و به چه معرفتی رسیدی که عرفه امسال همه زمزمه تو را بر لب داشتند.
این روزها هر کسی که به یاد دلدار بی سر زینب(سلام الله علیها) اشک ریخت، اشکی هم بر گونه اش جاری شد برای تو ای مدافع بی سر حریم حرم زینب(سلام الله علیها).
گفته اند هرکه دستش از شب قدر تهی ماند، عرفه را دریابد که دستان نیازش از آستان حضرت بی نیاز پُر شود…
اما انگار تو حسابی از شب های قَدرت توشه برگرفتی که اینک اشک بر مظلومیت تو و یاران سفر کرده ات، شد توشه عرفه ما…!
حاجیان عرفه می خوانند و قربانی می دهند برای اتمام و قبولی حج شان.
تو سال گذشته عرفه خواندی و امسال “سر” به قربانگاه بردی…! تا حجت قبول شود… و قبول شد…!
حاجیِ بی سرِ حرم زینب، حجت قبول، با آن سری که قربان کعبه دلِ حسین کردی…
راستی… شنیده ام گفته بودی عرفه می آیی، آمدی… آن هم چه آمدنی… با سر رفتی و بی سر آمدی… عجب سر به راهی هستی تو… خوش به سعادتت سردار بی “سر ” سرفراز … امروز آمدنت، آمدنی شد… خوش آمدی… !
خوش آمدی حاجی بی سر حریم حرم زینب (سلام الله علیها).
خوش آمدی آقا محسن حججی…!
حجت مقبول… سعی ات مشکور…!
…
…
…
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط پگاه پرهون
در 1396/06/08 • ارسال نظر »
گاهی اوقات برخی رفتارها خشمگینم میکند، برای تسکین عصبانیتم تنها یک جمله آرامم میکرد: «اگر تو هم مانند او رفتار کنی مثل او هستی!»
آرام شدنم لحظهای بود، بعد از ترک محل هجوم افکار و اوهام به ذهنم چنگ میانداختند و چوب توبیخ بر سرم میزدند که چرا جوابش را ندادم! اگر این بار نیش و کنایه و بیاحترامی دیدم حتما پاسخ میدهم!
اما باز هم مراعات حالش را میکردم یا به خودم میگفتم: بزرگتر است دیگر! تو کوتاه بیا!
این کشمکش بین اوهام و وجدان بدجور نفس گیرم کردهبود، تا اینکه در اولین جلسه از کلاس فلسفه خداشناسی شرکت کردم! و چه خوش اقبال بودم که استاد قبل از شروع درس، بحثی اخلاقی را پیش کشید که پاسخ به نفس من بود…
“اگر رفتار و برخورد کسی متناسب با شخصیت شما نبود، اگر نیش و کنایه هایشان خارج از حوصله شما بود، در مقابل رفتارشان صبر کنید و با این دید نگاه کنید که شاید او پلهای باشد برای پرورش روح شما، برای رسیدن به خدا و رسیدن به کمال، و این یک امتحان بندگی است. در این حالت است که نفس در حضور خدا آرام میگیرد و دیگر خشمگین نمیشود…”
تنها معادلهای که جوابگوی نفس شد… آتش با آتش خاموش نمیشود…
ارسال شده در بدون موضوع کلیدواژه ها: آتش سوزی افکار, تربیت نفس
نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني
در 1396/06/07 • 1 نظر »
خدا رحمت کند همهی اسیران خاک را…
مادربزرگی داشتم که زمان تنهایی شبانهاش ما نوهها به خانهاش میرفتیم. آن شبهای خاطره انگیز برایم پر از احساس بود و مزهی غذاهای سادهاش که هنوز طعمَش در دهانم تازه است، مثل همان تکه گوشتهای کوچکی که روی اجاق کاهگلیاش برایم کباب میکرد …
موقع خواب سماورش را از آب پر و دانهی کبریتی را از جعبهاش بیرون میآورد و کنارش میگذاشت. علت بعضی از کارهایش را نمیفهمیدم…
اما ماجرای خوابیدنش بیشتر از چادر نماز و سجادهی همیشه آماده نماز صبحَ ش مرا جذب خود میکرد…
نمیخوابید مگر همه را غرق خواب میدیدید, از زمانی هم که به رختخواب میرفت تا وقتی خوابش ببرد مشغول صحبت کردن با خودش یا خدایش بود، بعضا هم گله و شکایت از نامهربانیهای روزگار و دعا در حق اولادش…
گاهی حوصلهام سر میرفت و دعا دعا میکردم زودتر تمام شود تا راحت بخوابم.
بعدهم که خوابش عمیق میشد، صدای گوش نواز خرو پُفش لالایی خوابم بود.
یادش بخیر…
چقدر دلتنگ صدایش میشوم، آرزویم این است یک بار دیگر ببینمَش و یا لااقل صدایش را بشنوم.
او رفت… رفت و حتی زیارت قبرش را هم برایم به حسرت گذاشت… خانهی ابدیاش شد قبرستان ابوطالب در شهر مکه.
گاهی خیلی زود دیر میشود، دیر میشود تا قدر عزیزانمان و لحظههای باهم بودن را بدانیم…
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني
در 1396/06/05 • 2 نظر »
با اینکه دمدمای غروب بود ولی باز هم هوای دم کرده ی مرداد ماه آزارم میداد.
با دخترانم از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بیرون آمدیم.
صدای مداحی و سینه زنی از دور به گوش میرسید، نزدیکتر که شدم پرچمهای زرد رنگ جمعیت توجهام را جلب کرد، خطا بود اگر فکر میکردم شهیدی غیر از شهدای فاطمیون باشد… حدسم درست بود…
فکر و ذکر این روزهای من و شما اقا محسن است که هوش و حواس از سرمان برده است.
با دیدن شهدای مدافع حرم به یاد محسن غریب و عزیز افتادم که مثل اربابش تشییع نشد.
برای لحظاتی دلم را به شهدا دادم و همپای مردم به راه افتادم.
چقدر زیبا بود این مغناطیسی که هر دلی را جذب میکرد.
نفس حضور این ابدان مطهر در کوچه و خیابانهای این دیار بهسان تزریق خون تازه ای در رگهای امت است.
جامعهای که هر از چندگاهی برای احیای آن محتاج این خونهاست.
خون این شهدا در امتداد خون حسین علیه السلام است چرا که اقتدا کردهاند به مولایشان حسین، با نور او درخشیدند و با خونش در تمام زمینها و زمانها جوشیدند، درخشش و جوششی که تا قیام قائم آل محمد خاموش شدنی نیست.
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط فاطمه فقیهی پزشکی
در 1396/05/30 • ارسال نظر »
امروزه به لطف شبکههای مجازی و دوربینهای پیشرفته، اخبار بسرعت دست به دست میچرخد. گاهی برخی حوادث چنان انسان را تحت تأثیر قرار میدهد که مدتی زندگی انسان را مختل میکند.
این روزها عکس پیکر بیجان شهید حججی بارها پیش چشمانم رژه رفته است… و کاش و کاشکیهایی که رهایم نمیکند. از این همه قساوت دلم بدرد میآید… و تعجب میکنم از صبر خداوند که چه بندههایی دارد و چهها که نمیکنند. همه را هم میبیند و آگاه است…
میگویم خداست دیگر، میتواند صبر کند که یادم میافتد در میان ما انبوه آدمهای به خود مشغول، انسانی زندگی میکند که شاهد تمام اتفاقات دردناک دنیاست. همو که هر هفته اعمالمان را میبیند. چقدر ما که ادعای دوست داشتنش را داریم قلب پرمهرش را رنجاندهایم… آدم نماها و جانیها که دیگر هیچ…
با خود میگویم: بیخود نیست که میگویند صدقه برای سلامتی امام زمان عج الله تعالی فرجه فراموش نشود.
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط Zahra.Dn
در 1396/05/29 • ارسال نظر »
روزهای آخر فصل تابستان، آنقدر حرم شلوغ است، که هنگام خروج یا ورود، امکان ندارد با معضل هُل! مواجه نشوی!
در عجبم مسیری که به راحتی می توان از آن عبور کرد، که دیگر اینقدر فشار، هُل، زور نمیخواهد!
با چه تلاشی تو را با خود هم مسیر می کنند تا سریع تر به مقصدشان برسند! نتیجه اش هم این می شود!
سرت به جلو، تنت به عقب،دست راستت به سمت چپ ، دست چپت به سمت راست، پاهایت هم روی هوا، اصلا نیازی نیست قدمی بر داری! خودش می رود…
آخرش هم معلوم نمیشود از کجا سر در میاوری! میخواهی به سمت رواق حضرت خدیجه(س) بروی، سر از صحن مسجد اعظم در می آوری!
با هر سختی بود مسیر انحراف شدم را بر میگردم.
دلهره هام ………………………………
این روزها ارشادها و موعظه هایمان شده قضیه همین هُل دادن، شاید بشود تا یه مسیری شخص را با خود همراه کرد، ولی همین که از تو جدا شد و باریکه ایی یافت، به مسیر قبلی خودش بر می گردد…
عقبه ی کار که درست شود دیگر نیازی به هُل دادن نیست، خودش می رود، خیلی راحت، نیازی هم به همراه و مراقب نیست…
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط Zahra.Dn
در 1396/05/22 • 1 نظر »
چند روزی سرم برای طراحی مجلات موسسهایی گرم بود.
طراحی صد صفحه «طرح اجرایی» که باید سه روز ِ تحویل میدادم!
دست تنها بودن در نگهداری پسرکَم و تبلیغ چهل روزهی آقای همسر ، استرس سر موقع تحویل دادن کار را برایم چند برابر کردهبود!
برای همین، بیشتر از قبل در حین انجام کار از کلید ترکیبی کنترل ز ِد (ctrl+z)(همان undo) استفاده میکردم تا اشکالات حالت قبلی را برطرف و یا با حالت جدید مقایسه کنم ببینم کدام بهتر است!
هر وقت به مرحلهای میرسیدم که قسمتی از طرح کامل شده بود، با ctrl+s آن را ذخیره و ادامه میدادم.
.
.
پیش تر به خودم می گفتم ای کاش زندگی ما هم (ctrl+z) داشت، هر وقت میدیدیم اشتباه کردیم خیلی راحت به حالت قبلی بر میگشتیم، اصلاح میکردیم، جبران میکردیم و … و هر وقت مطمئن شدیم دیگر خطائی در کار ما نیست با (ctrl+s) آن را ذخیره و همان راه را ادامه میدادیم…
.
.
اما حالا که نگاه میکنم میبینم خدا چقدر چیزهای با ارزشتر از (ctrl+z) در وجودمان قرار داده، چیزهایی مثل وجدان، تأمل، عاطفه، دقت، صبر، ظرافت، خود نگهداری، شجاعت و … چیزهایی که اگر هر کدامشان را به موقع بکار بگیریم دیگر جایی برای کنترل ز ِد باقی نمیماند…
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط ط.جمالی
در 1396/05/18 • 5 نظر »
چند روزی است که آشفته ام، آشفته تر از آنچه فکرش را بکنی… لحظه ای یاد “تو” و آن “نگاهت” و قصه ای که به “سر” رسید، از دل و جانم رفتنی نیست…!
مگر تو در کدام مدرسه و در پای درس کدام استاد درس خواندی که به این راحتی توانستی همه چیز را فقط در یک “نگاه” خلاصه کنی تا نتیجه همه تحقیقات زندگی و درس و مشق عاشقیت را به “سر” تمام کنی… ؟
مگر چه چیز پای درس استاد مشق کردی که حاضر شدی بخاطر نازدانه حسین، نگاه نازدانه خود را تا همیشه فقط به قاب عکست بدوزی… ؟!
مگر بلندای چه افقی را دیدی که نوازش پدرانه ات را از سر طفلت کوتاه کردی… ؟!
مگر چه آموختی که دل دادی و سر دادی و دل بردی از همه… ؟!
اما بدان که هیچ گاه آن نگاهت از دیدگان دل من و تاریخ رفتنی نیست…!
همان نگاهی که کن فیکون کرد همه آن نقشه های شیطانی آن وحوش صفتان داعشی را…!
هرچند تو رفتنی نبودی که بخواهند این دیو و ددمنشان به خیال خام خود نیست و نابودت کنند.
تو زنده ای و ماندگارترین در طول تاریخ؛ چراکه تو ای مسافر آسمانی، تو همانی که خدایت برایت چنین سرود:
” وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً، بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ. “(1)
مگر می شود، رزق “حیّ لایَموت” را بر جانت نوش کنی و نیست شوی…؟!
اینان خواستند بال و پرت بشکنند تا سقوطت دهند، ندانستند که صعودت دادند، با دو بال پرواز، آن هم “سر"فراز…!
اما آنچه گفتنی باقیست آن است که کنون برای ما اسیران دنیای خاکی، جز یک بغض گلوگیر و کوله باری از دِین به تو و همرزمان شهیدت چیزی نمانده … …
شهادت، نوش جانت آقامحسن حججی… !
تصویر سازی زیبای حسن روح الامین از تشابه صحنه شهادت شهید مدافع حرم محسن حججی
تصویری که ناخودآگاه مرا به یاد این شعر انداخت …
در تو بینم یاس نیلی پوش را / خون جاری گشته ی از دوش را
در تو بینم صورت و خاک تنور / در تو بینم سینه و سم ستور
بازگرد ای ماهتاب اشک و آه / ترسم آید شمر دون در قتلگاه
در تو بینم خیمه های سوخته / کام خشک و دامن افروخته
خون به دامان افق جاری شده / زخم دل با دیدنت کاری شده
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط zeynab.d.n
در 1396/05/08 • 2 نظر »
-شما وقتی درستون تموم شد چکار میکنید؟ مثل این خانم ها می رید بالا منبر ، روضه و دعا می خونید؟
ـ نع
-اخه هر خانمی رو که دیدم طلبه ست ، یه دفترچه دستش گرفته میره این خونه اون خونه دعا می خونه.
ـ وا !
-حالا چرا بهت بر میخوره؟
ـ بهم برنخورد، یه کم شوکه شدم!
ـ حالا نگفتی چکاره می شی؟
ـ می دونم توی ذهنت چی می گذره، برای همین کلی میگم، ببین هیچ منافاتی نداره من برم یک پزشک بشم، یا حقوق بخونم، یا هنر و رسانه، یا فیزیک هسته ای یا …
می دونی مهم چیه؟ مهم اینه که ادم تفکراتش خدایی بشه، تفکراتش اون چیزی باشه که رضای خدای در اون هست، اگر من برم علم پزشکی بخونم و هدف این باشه که به خلق خدا خدمت کنم، یا برم هنر رسانه بخونم تا بتونم زیبایی های خدا روی زمین رو به تصویر بکشم، یا … همه این علوم اگر با این اهداف باشه مورد رضایت خداست.
منم وارد حوزه شدم تا تفکراتم رو سامان بدم، اون طوری فکرکنم که خدا دوست داره، دروس اولیه رو که تموم کردم، یا میرم تخصصی رشته های حوزوی رو میخونم یا هنر و رسانه… . البته منظورم این نیست که حتما باید وارد حوزه بشی تا بتونی درست فکر کنی، ولی برای من کلید خوبی بود…
ـ اوهوم، بعله، که اینطور، ملتفت شدم.
راستی کی عمامه می ذارید؟ آخه وقتی اقایون به یه پایه ایی می رسن لباس می پوشن، شما هم عمامه می ذارید؟
ـ :|
پینوشت………..
2ـفکرش را بکنید، یه چادر مشکی یه عمامه سفید رویش ! چه شود…
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط zeynab.d.n
در 1396/04/29 • 6 نظر »
هرجایی میره همه میگن چقدر خانومه این دختر.
با اینکه خانوادش رو نمیشناسن میگن: معلومه سر سفره پدر مادرش بزرگ شده!
یادمه وقتی مادرش فوت کرد وسط بغضهای سنگینش میگفت: خدایا خیلی زود دیر شد، اخه برای اینکه براش خوب باشم کلی برنامه داشتم…
یکی از دوستاش که شونههاشو محکم گرفتهبود خیلی آروم در گوشش گفت: مادرت تو رو داشت، دست پُر رفت ..
خودش برام تعریف کرد با اینکه شوهرم هرگز مادرم رو ندیده همیشه میگه: اگه تو تربیت شده اونی پس خودش چه فرشتهای بوده.
هر وقت میبینمش با خودم میگم چقدر خوبه که همه یه طوری خوب باشیم که هرکی ما رو دید به یاد خوب بودن بقیه هم بیوفته.
یه دختر خوب تا همه بگن مادرش فرشته است.
یه شاگرد خوب تا همه بگن چه استاد خوبی میشه بهم معرفیش کنی.
یه کارمند خوب تا همه بگن چه شرکت خوبی.
یه شهروند خوب تا همه بگن عجب مردمان خوبی.
یه پزشک خوب تا همه بگن چه پزشکای خوبی.
و مهم تر از همه
یه بنده خوب تا همه بگن عجب خدای خوبی.
درست همون طوری که صادقترین فرزند رسول خدا فرمودند:
اي شيعيان، شما به ما منسوب هستيد، پس مايه زينت ما باشيد نه مايه آبرو ريزي ما.
مشکاة الأنوار، ص 67
ارسال شده در بدون موضوع کلیدواژه ها: امام صادق, بنده خوب, زینت, شیعه, مکتب امام صادق, مکتب شیعه
نوشته شده توسط Zahra.Dn
در 1396/04/27 • ارسال نظر »
شبها که شروع میشود لایهای سیاه تو را میگیرد، یک لایه سیاهی که نشان دهد تو همه چیز را نمیدانی، یک لایه که بفهماند در این عالم بعضی حقایق مخفی اند…
و این گونه شد که شبها شدند متعلق به بندگان خالص خدا…
آنان میدانستند در این سیاهی چه نوری نهفته است و میدیدند نشان خدا را در تاریکی و ظلمت شب…
شب دراز است و چشمانم خسته…
خدا مرا ببخشد بخاطر گناهانم…
الاهی البستنی الخطایا ثوب مذلتی… (1)
پ.ن …………………………………………………..
مناجات التوابین خمسه عشر
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط فاطمه فقیهی پزشکی
در 1396/04/25 • ارسال نظر »
روزهای اول شکستگی دستم به کاش و کاشکی گذشت؛ کاش بیشتر مراقب بودم، کاش آن اتفاق نمیافتاد…
کم کم دیدم افسوس خوردن فقط اوضاع را سختتر میکند. فرصت مناسبی بود تا یک ماه زندگی کردن با یک دست را تجربه کنم. اول مشکل بنظر میرسید اما هر چه میگذشت تعجبم بیشتر میشد، آنقدر که شهامتم گل کرد و با یک دست، آن هم دست غیر غالب! موهای دخترم را کوتاه کردم. نتیجهی کار باور نکردنی بود.
حالا که چند روزی تا باز کردن گچ دستم باقی نماندهاست من به کار کردن با یک دست عادت کردهام. با خود میگویم تجربهی خوبی بود، به آن سختیها هم که فکر میکردم نبود. تازه کلی هم پیشرفت کردم.
به این میاندیشم که سختیها مثل یک نردبان دوطرفه میمانند که ما در نیمهی آن ایستادهایم. تصمیم با ماست؛ اینکه از نردبان مشکلات بالا برویم یا به پایین سقوط کنیم.
مسیر زندگی، نردبانهای بسیار دارد که خداوند خود فرمود: به حقیقت انسان را در رنج و مشقت آفریدیم. (1)
از خدا می خواهم ما را دراین مسیر یاری دهد.
پ.ن………………….
لَقَد خَلَقنَا الإِنسانَ فِی کَبَدٍ (آیه 4 سوره بلد)
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط ط.جمالی
در 1396/04/20 • 1 نظر »
حس قشنگی است نصب کردن پرده آشپزخانهای که با دستان خودت دوخته باشی.
و هیجان انگیز میشود وقتی بخواهی خودت نصبش کنی!
با اطمینان خاطر چارپایه را جلوی پنجره میخکوب کردم! همین که خواستم اولین پله را بالا بروم دلم هُری ریخت…
نکند چارپایه زیر پایم بلغزد و بیافتم؟ نکند موقع افتادن سرم، دستم، پایم … به جایی بخورد و مرا ماهها زمین گیر کند؟ خدایا توکل به خودت!
چند روزیست از آن ترس و اضطراب پای چارپایه میگذرد و من هنوز درگیر آنم!
درگیر سقوط از پلههای چارپایه نه! درگیر سقوط از پلههای بندگیام… که چرا هیچگاه ترس از آن مرا مضطرب نکرد … چون غرق شدم در همان دنیایی که قرار است پله بشود برای صعود…
و چه بد بندهای بودم…
ارسال شده در بدون موضوع کلیدواژه ها: بندگی, سقوط
نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني
در 1396/04/18 • 4 نظر »
چند روزی بود بچهها بدجور هوس مربای البالو و شربت کردهبودند، با خودم گفتم دست بجنبانم و تا فصل آلبالو نگذشته با مادرم در باغ کمی البالو بچینیم.
هوای دلچسب و مطبوعی بود. همگی راهی شدیم به باغ که رسیدیم برای اینکه بچهها کمتر شیطنت کنند سریع دستم را بالا بردم و با صدای بلند گفتم: هر کی کمک کنه سهم بیشتری از مربا داره…
کودکانم شرط مادرانهی مرا که فقط برای تحریک حس مشارکتشان بود جدی گرفتند.
هر کدام با ظرفی به دست سراغ درختان رفتیم.
پسرکوچکم را دیدم که پاکت پلاستیکی پیدا کرده و با عزمی راسخ مشغول شده.
خوشحال بودم از این همه جنب و جوش و سرزندگیشان.
بعد از مدت کوتاهی صدای گریه پسرم مرا به خود آورد! خودم را از لابهلای شاخههای در هم تنیده به جایی که ایستاده بود رساندم.
پسرم مثل ابر بهار گریه می کرد. پرسیدم: چی شده؟
گفت:مامان من خیلی تند تند البالو چیدم، هیچی هم نخوردم! ولی چرا ابجی بیشتر جمع کرده!؟
نگاهی به پاکت در دستش انداختم. خندهام گرفت.
گفت مامان برای چی می خندی؟
گفتم:آخه ته پاکتت سوراخه!
پسرم مبهوت از اینکه سرش کلاه رفته و من که خنده بر لبانم خشکید.
یاد پند استادی عارف و بزرگ افتادم که فرموده بود: مواظب کیسه ی اعمالتان باشید نکنه بعد یه عمری بفهمید تهش سوراخ بوده و سرتون کلاه رفته باشه.
و با خود این شعر مولوی را زمزمه کردم: اول ای جان دفع شر موش کن / وانگهی در جمع گندم کوش کن.
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط پگاه پرهون
در 1396/04/17 • ارسال نظر »
سربازان همه باهم مشغول خواندن سرود هستند.
اما فقط چند کلمه اش قابل فهم است.
ایران…پیروزی…اتحاد…
یکصدا و متحد می خوانند. وقتی من این آهنگ را می شنوم بی اختیار دوران یاد جنگ برایم زنده می شود با اینکه اصلا در آن دوران نبودم دلم برایش تنگ می شود، دلم برای جنگ تنگ نمی شود دلم برای شهدا و اتحاد بین مردم و مادران دلیر شهدا تنگ می شود….
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط ط.جمالی
در 1396/04/14 • 1 نظر »
تا حالا به اطرافت نگاه کردی؟
به داشته هات، نداشته هات، به کارهایی که باید انجام میدادی و ندادی و به کارهایی که نباید انجام میدادی و دادی؟
اینکه چی داریم، چی نداریم، چی بدست آوردیم و چی از دست دادیم؟
با این سوالات گیج تون نکنم! فقط خواستم بگم باید بخاطر همه چیزهایی که داریم و نداریم پیش خدا جوابگو باشیم…
نه تنها جوابگو که باید شکر این همه نعمتی که بهمون عطا کرده را بجا بیاریم. نعمت هایی که خیلی راحت از کنارشون گذشتیم و ندیدیم، انگار اصلا نبوده که ببینیم!
بخاطر امنیتی که داریم، و بخاطر نا امنی که در هیچ گوشه ای از این مرز و بوم نداریم. بخاطر دشمنی که پاشو قلم کردن و نگذاشتن قدم از قدم برداره.
امنیتی که هیچ کشوری طعم و لذتش رو نچشیده…
و اما من و تو… جایگاه ما بین این داشته ها و نداشته ها چیه؟ وظیفه مون چیه؟
امضا شدن سندی مخرب مثل 2030! به تاراج رفتن حیای زن مسلمان و به یغما رفتن غیرت مردان مون!
اصلا فرمان «آتش به اختیار» فرمانده رو شنیدیم؟
رسم سربازی را بجا آوردیم برای فرمانده؟
سال هاست جنگ فرهنگی شروع شده و امنیت فرهنگی و اخلاقی داره به فنا می ره.
حواسمون هست میدان جنگ را آوردند توی خونه ها، اونم وسط پذیرایی؟
برای این همه تک دشمن، پاتک آماده کردیم؟
با اینکه این همه شهید دادیم، خون ها دادیم، رضوانه هامون یتیم شدند…
ولی چکار کردیم؟ برای مقابله با چهارشنبه های سفید! مقابله با هجوم فرهنگی که حتی به مهدکودک هامون رسوخ کرده!
باید جواب بدیم…
جواب خون شهدا رو… جواب اشک یتیم های شهدا رو… جواب تنهایی و بی کسی همسران شهدا رو…
جوابی قاطع و محکم، در مقابل همه دین هایی که گردن مون هست …
شاید شکر (فقط همین) نعمت امنیت و آسایشی که داریم، اینه که یه سرباز وظیفه شناس باشیم برای فرماندمون…
که …
شکر نعمت، نعمتت افزون کند
کفر، نعمت از کفت بیرون کند
…
…
…
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط فاطمه فقیهی پزشکی
در 1396/04/14 • ارسال نظر »
دست راست شکسته ام را تیمار می کنم و قربون صدقه ی دست چپ می روم!
که کلی کار از پخت و پز و کار خانه و بچه داری تا یک پایان نامه ی نصفه نیمه ریخته ام سرش!
تازه فهمیدم طفلک دست راستم چقدر کار می کرده! و اصلا حواسم به او نبود!
به خودم می گویم وقتی گچ دستم را باز کنم اندازه ی کل این یک ماه لمسش می کنم، می خارونمَ ش، می شورمَش…. خلاصه هوایش را بدجور خواهم داشت…
شده حکایت آدم معمولی های زندگی مان؛ تا وقتی هستند و سالمَ ند به چشم نمی آیند. آروم و بی سر و صدا کارهایی می کنند که فقط وقتی نباشند قدر دان شان هستیم…
قدر آدم معمولی های زندگی مان را بدانیم…
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط پگاه پرهون
در 1396/04/11 • 1 نظر »
دیشب کلاس اسلحه شناسی داشتم.
استاد در مورد اسلحه ها توضیح می داد؛ کلاش، برنو، تک تیرانداز و…
وزن و برد اسلحه هاهم متفاوت است. هرکدام استفاده اش برای مکانی خاص است. سلاح جنگی
تک تیرانداز برای نبرد تن به تن
مانند ما انسان ها که هر کدام کاری از دست مان بر می آید.
سلایق متفاوت، هنرهای متفاوت
و حتی مانند اسلحه برد های متفاوت، برد که می گویم منظورم این است که اعمال بعضی از افراد تاثیرگذاری بیشتری بر روی دیگر افراد دارد.
برد شما چقدر است؟
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط zeynab.d.n
در 1396/04/06 • 1 نظر »
نمیدونم چرا اینقدر با بقیه فرق داره ..وقتی میره دل همه برای خودش و حالی که با خودش آورده بود تنگ میشه…
اونایی که تا قبل از این برای نماز صبح به زور بیدار میشدن دلشون برای سحرخیزی….
یکی هم به خاطر سفره دور همی با خانوادش اونم دو بار در روز….
دختری که تا دیروز یه لیوان نمیورد سر سفره دلش برای همتش موقع چیدن سفره ..
پسری که تا دیروز سرش تو گوشیش بود دلش برای پیشنهاد دادنش برای خرید حلیم…
مادرایی که دلشون نمیومد بچه ها رو تا قبل از لب طلایی شدن نمازشون بیدار کنند دلشون برای بیدار باش های نیمه شبی ….
مردایی که به خاطرش زود میومدن خونه تا نون سنگگ دو رو خاشخاشی که توی مسیر خونه برای خانواده گرفتنو تا داغ داغه بزارن سر سفره..
مسجد بروها دلشون برای استکان چای و خرمای مضافتی بم کنارش و سجده ها و رکوع هایی که به افتخار ش کوتاه شده بودن و قنوتی که به صلواتی خلاصه میشد..
و فرادا خون هایی که قبل از این با یه مهر وسط حال خونه نماز میخوندن دلشون برای سجاده و تسبیح شاه عباسی و تربت کربلا …
منبری ها برای موعظه های سه دقیقه ای شان…
قرآن خونها دلشون برای دوبله حساب شدن ثواب قرائتوش .
و حتی بچه ها دلشون برای زولبیا و بامیه ای که شاید تا اومدن دوبارش دیگه قسمتشون نشه…
رانندها دلشون برای سرعت و سبقت های مجاز دم غروب آفتاب..
اهل دنیای مجاز دلشون برای هشتگ های سفرهای ساده ..
و………
دیدی ؟!!! دلتنگی اش متفاوت که نه رنگارنگ هم هست….
اما
عطر آغوشش در سحرگاه چیز دیگری بود ….
کاش دل اونم برای ما تنگ بشه…
پ ن: الهی که حال خوبش بمونه برامون..
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط Zahra.Dn
در 1396/04/03 • 3 نظر »
بعد از ادای احترام و بوسیدن در حرم به آرامی از صحن مطهر خارج شدم.
چشمم خورد به پیرمرد دستفروشی که کارت شارژ میفروخت.
نمیدانم چطور شد به سمتش رفتم و پرسیدم: ” کارت پنج تومانی هاتون چنده؟”
گفت : “پنج تومنیها ، شش هزار تومن میشه”
به خودم گفتم: بی خیال! سریع با گوشی می خرم!
گفتم: “ممنون نمیخوام” و برگشتم…
یک قدمی بر نداشته بودم، از پشت سر صدایم زد
با صدای لرزان و معصومانهاش گفت:
“دخترم نمیخوایی امروز ما یه نون سنگک بخوریم؟”
دلم سوخت، اما نه برای پیرمرد، برای خودم که…
……………………..
خیلی اوقات کوتاهترین حرفها از ناشناسترین افراد تلنگریست برای ما
اینکه در همین نزدیکیها خیلیها هستن، نفس میکشند، زندگی میکنند و خدا توفیق واسطه شدن برای استجابت دعایشان را به ما داده…
و ما چقدر لبیک گفتیم!
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط فاطمه فقیهی پزشکی
در 1396/03/30 • ارسال نظر »
امروز غرش های غرورانگیز ذوالفقار، بغض ده روزه ی مردمان کشورم را شکست…
و چشمان آن دخترک معصوم هم خندید. همان که بابایش به شوق حرم پر کشیده بود.
امروز همه خوشحال بودیم. حتی آنان که روزی موشک را مایه ی دردسر کشور می دانستند. این را از هشتک های غرورانگیزشان فهمیدم.
به این امید که قدر بدانند و بار دیگر فراموش نکنند.
نوش جان
ای مردمان روزهای سخت.
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط پگاه پرهون
در 1396/03/24 • 2 نظر »
چند وقتی ست دلم هوای گفت وگو با تو دارد . این شبهای قدر که مصادف با شهادت تان شده، قفل دلم را باز کرد.
ای امام محبوب من، من جزء همان مردمانی هستم که نه پیامبر دیده ام و نه امام ودفقط با خواندن چند خط روی کاغذ و قرآن ایمان آورده ام.
نمی گویم ایمانم واقعی است و ادعایی هم ندارم وفقط خدا را شکر می کنم که ولایت امیرالمومنین (علیه السلام) دوست دارم وتحت ولایت ایشان هستم.
محبوب ترینم، من پیرو شما هستم ولی نه شما را دیده ام ونه فرزندانت را واما دعای این شبها روزهایم، دعای برای ظهور آخرین فرزندت، که همه او را حجت آخر می خوانند.
تاریخ را که کنکاش می کنم نوشته است که بعد از شهادت شما دشمنان پشیمان وناراحت نبودند بلکه با فرزندان تو هم دشمن بودند .آنها قلبهایشان تغییر جنس داده بود و گوشهای وجودشان، ندای حق وحقیقت را نمی شنید.
شهادت همسر عزیزت حضرت زهرا سلام الله علیها و گریه های شبانه ی شما در چاه های مدینه و آن بیست وپنج سال خفقان و خانه نشینی شما و آن جمله ی که فرمودید؛ بیست وپنج سال مانند استخوانی ایست که در گلویم گیر کرده است.
تنهایی و جمله ی شما، قلبم را به آتش می کشد.
کتابی را خواندم که از جنگ صفین روایت می کرد در آن جنگ هم از همه مظلوم تر شما بودید.مردم کوفه به سخنان شما عمل نکردند و شما را تنها گذاشتند.
ای امام مهربان، من تاریخ را به وقت شما می خوانم.
یا علی ابن ابی طالب، شما از حق مردم ومظلومان دفاع می کردید.مردم شما را شناختند ولی با شما نبودند جز عده ی اندکی.
بعد از شما هم به فرزندانت رحم نکردند. هر یک با تمام غربتش ومظلومیتش به شهادت رساندند وخود را حق وحقیقت تصور کردند.
هم اکنون نیز منتظر حجت آخر هستند تا شهیدش کنند نمی دانم تا کی حسادت می کنند ودشمن هستند!
وقتی که کسی زندگی شما را روایت می کند، قلبم از تنهایی و مظلومیت شما وفرزندانتان به درد می آید و اشکم جاری می شود وبغض در گلویم دور میزند سعی دارد دیوار اطرافش را فرو بریزد.
امام من، ناراحت نمی شوی،می خواهم از آن نماز بی بازگشت بنویسم…می دانم!صبح گاه روز نوزدهم را خوب به یاد داری! نمازی که خودت از آن خبر داشتی وقاتلت را می شناختی! اما سکوت کردی ورستگاری را در شهادت می دیدی ولحظه ای از مرگ هراسی به دل راه ندادی.
دشمنانت هم در کتب تاریخی پیوسته نوشته اند؛ علی از مرگ هراسی ندارد وبرای حق می جنگد.
کشور من، کشوری است که مردمش ولایت مدار هستند وتاریخ روزهای شهادت شما دوباره با اشک تازه می شود و رنگ وبوی آن روزها را می گیرد .از تنهایی سه فرزندت بعد از شهادتت چه بگویم که نای گفتن ندارم.
بعداز شهادتت هم در تاریخ آمده است که که حتی جسم شما را نمی خواستند واز آن هراس داشتند ومزارت تا دوران فرزندت امام صادق (علیه السلام) مخفی از نظرها بوده است.
ای امام بزگوار، شجاعت وشهامتت خانه دشمنان را به لرزه در می آورد و مهر وعطوفتت پایه های خانه امید یتیمان ومظلومان را مستحکم می کرد.
ای امام! من حرمت را ندیده ام.اما هریک از دوستانم به حرم شما می آیند. تنها چیزی که می گویند فقط وفقط از مظلومیت شما همراه با بغض و اشک صحبت می کنند.
ارسال شده در بدون موضوع کلیدواژه ها: امام علی علیه السلام, حضرت علی علیه السلام, سحرگاه نوزدهم, شب احیا, شب قدر, شب نوزدهم, شبهای قدر, شهادت حضرت علی علیه السلام, ضربت خوردن حضرت علی علیه السلام, ماه رمضان, مردم کوفه, مظلومیت حضرت علی علیه السلام, نماز بی بازگشت, ولایت مداری
نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني
در 1396/03/21 • ارسال نظر »
این روزها، تاوانِ تمامِ به ندیدن زدن هاست.
قطره های سرخی که مظلومانه بر زمین ریخت، شکستن بغض چند ساله ی حقیقتی بود که بی رحمانه آن را ندیدند.
حقیقت، همیشه هم گمشده در هزار توی دل آدم ها نیست، خیلی وقت ها بی صدا فریاد می زند.
اما دریغ،که گاهی بهای گشودن چشم ها بر حقیقت، سخت گزاف است و دردناک.
مَن نامَ عَنْ نُصْرَةِ وليّه، اِنْتَبَتْه وَطْاَةَ عدُوِّ.
کسی که هنگام یاری رهبرش خود رو به خواب زده باشد ،لگد های دشمن او را بیدار می کند.
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط ط.جمالی
در 1396/03/20 • 7 نظر »
چهارشنبه هم میخواست یه روزی بشه مثل همه روزها، ولی نشد!
یه روز خاص شد برای همه ما ایرانی ها؛ یه روزی که برای حفظ نظام دوباره خون دادیم. یه روزی که غباری که روی دل ها نشسته بود با این تلنگر از بین رفت. پ روزی که دیدیم ذخایر این نظام مدافعین جان بر کف آن هستند؛ ذخایر نظام دل های متحد این مردم هست.
چه دل هایی که چهارشنبه لرزید از خون های مظلومی که به زمین ریخته شد و چه دل هایی که محکم شد به اراده قوی جان بر کفانی که حاضرند از جانشان برای حفظ این نظام و انقلاب و برای حفظ آرامش مردم عزیزشان بگذرند.
چه پارادوکس زیبایی چهارشنبه شکل گرفت… غم از دست دادن شهیدان مظلومان و خوشحالی از اقتدار نظاممان. دشمنان خواستند آتش جنگ بیافروزند، خواستند امنیت ما را مختل کند، خواستند اراده ملت را بی اراده کنند، خواستند قد علم کنند در مقابل ایران قد برافراشته… .
اما چه خواستند و چه شد؟! چه معادله ای نوشتند و چه جوابی در خواب دیدند و چه جوابی در بیداری…! آتش دشمن کجا و آب روی این آتش کجا… آبی که چون سیلابی غرق کرد همه خواب های شوم دشمن را… اما آب روی این آتش فتنه، سخنان آرام بخش رهبر فرزانه مان بود. چه اقتداری، چه آرامشی… به منزله کوهی بود در برابر ریزش چند سنگ ریزه! وقتی فرمود:
“ملت ایران دارد پیش میرود؛ این ترقه بازی هایی هم که امروز شد در اراده مردم تأثیری نخواهدگذاشت. اینها کوچکتر ازآنند که بتوانند در اراده ملت ایران و مسئولین اثر بگذارند.”
همین چند جمله کافی بود تا بساط فتنه و دست درازی دشمن را کن فیکون کند. دشمنان خرد شدند زیر بار این همه آرامش و اقتدار رهبرم. اینان چه فکر کرده اند؟! تهران مگر پاریس هست؟! ایران مگر فرانسه و امثالهم هست؟!
ای جهان و جهانیان! این را یادتان باشد و آویزه گوشتان کنید و بدانید اینجا ایران هست و ما ایرانی هستیم. یادتان باشد…!
ارسال شده در بدون موضوع کلیدواژه ها: اقتدار, دشمن, رهبری, شهدا, فتنه
نوشته شده توسط پگاه پرهون
در 1396/03/19 • 1 نظر »
دیروز مزه ی دیگری داشت، صف کشیدن همه مزه ها ی روبروی من، شور، شیرین، تلخ، بی مزه … حس عجیبی بود
شور از شور اتحاد و یکپارچگی ملت
شیرین از طعم شیرین شهامت و شهادت
تلخ از اشک وتنهایی فرزندان شهدای دیروز
و بی مزه، فکر خام و خیال ناپخته ی دشمنان…
دشمنانی که فراموش کرده اند این مزه ها در بین ملت ایران سرافراز تمامی ندارد، و اگر فکر کرده اند که پیشرفت در زندگی مان و آسایش و راحتی مردمان مان می تواند آنها را ازهم دور کند، به آنان تسلیت عرض می کنم.
ملت ایران همان ملت دهه پنجاه و شصت هستندکه با تحریم های سخت در مقابل شما ایستادند و اجازه برداشت یک مشت خاک از کشورمان را به شما ندادند.
کویری، بارانی، خشک، مرطوب، ملت کشورم شاید مثل آب و هوای سرزمینش در برخی مسائل اختلاف نظر داشته باشند، ولی هیچ وقت بین شان فاصله و جدایی نیست، و مانند کوه دماوند در مقابل دسیسه های دشمنان مستحکم و مقاومند.
حتما فکر می کنند افراد سخت کوش دوران قبل پیر شدند و فرزندانشان ضعیف هستند. اما بدانند! این خیالات شان در باد چرخیده وباطل است.
شاید ما فرزندان آرامش و آسایش باشیم، ولی سختی را برای محافظت از کشور با جان و دل می خریم و بیعت با رهبرمان نمی شکنیم و فکرهای شما را باطل می کنیم.
اتحاد ما مثل موج های خروشان خلیج فارس است. مدرسه،حوزه، دانشگاه، … پادگان و سنگرها، ایست برای مقابله با شما دشمنان است. پس چشمانتان را باز کنید و خودتان را به خطر نیاندازید.
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط پگاه پرهون
در 1396/03/17 • 5 نظر »
تاکنون به گیاه گوجه فرنگی توجه کرده اید! چگونه ثمر می دهد! گیاه گوجه فرنگی بعد از کاشت دوباره باید آن را از خاک خارج کرده و جا به جایش کنیم حتی اگر شده یک وجب، اگر جا به جا نشود ثمر نمی دهد.
وقتی در مکانی گناه می شود یا در جمعی که از ذکر ویاد خدا غافل هستند حضور دارید، خود را نجات دهید و از لذت گناه به لذت عبادت برسید بهانه بیاورید و مکان را ترک کنید. این خودبه معنای جابه جایی است. باعث رشد معنوی ونزدیکی به خدا می شود.
هنگامیکه هوای گناه اطرافت را فرا گرفت اگر خوابیده ای، بنشین و اگر نشسته ای، بایست واگر ایستاده ای، چند گام بردار ومکان را ترک کن.
خداوند لفظ تهاجروا را برای این کار اتخاذ کرده. انگار می خواسته تیر خلاص بزند به تمام بهانه گیری های ما انسان ها، و بگوید دیگر نشد، نمی شود، نمی توان نداریم. برو هر جا که می توانی بار بده، زمین خدا وسیع است… أَرْضُ اللّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُواْ
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني
در 1396/03/15 • ارسال نظر »
بچه که بودیم، تمام لذت ماه رمضان ،روز شماری برای افطاری رفتن خونه ی مادر بزرگ ها و دایی و خاله و عمو بود.
حسابی کیفمون کوک بود.
شادی رو می شد در تک تک چهره ها دید.
سفره ها سفره های رنگینی نبود،کسی هم برای سیر کردن شکم نمی آمد ،اما صفای دل آدم ها و سفره های پر برکتشون باعث شد تا الان بعد گذشت حدود ۲۰ سال، طعم خوش اون سال ها در روح و جانمون رسوخ کنه.
امروز رو نگاه می کنم که سفره ها بزرگتر و رنگین تر و البته دل ها کوچک تر شده اند.
سفره هایی که یا برای رفع تکلیف پهن می شوند یا چشم هم چشمی و یا رودربایستی.
بزرگترها همیشه از ثواب افطاری دادن برامون می گفتن،سنتی که این روز ها به سمت فراموشی می رود.
البته از حق نگذریم خیلی ها هنوز که هنوزه پایبند به این سنت نبوی هستند و خوب حق آن را به جا می آورند. که عمل شان مرا یاد این سخن پیامبر (ص) می اندازد:
از روزه دار پذیرایی کنید ولو با پاره ای خرما و مقداری آب.
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط Zahra.Dn
در 1396/03/12 • 6 نظر »
وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتم…
پیرمرد با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های اقایون گره کرده! (که میشود گفت تقریبا در قسمت خانم ها)
خانم دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غرلند کردن!
ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!
ـ خانم جان اینطوری نگو، حتما نمی تونسته بره!
ـ دستش کجه نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟
ـ خب پیرمرد ِ! شاید پاش درد میکنه نمی تونه بره بشینه!
ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون میخوره، این روزها حیاء کجا رفته؟!…
سکوت کردم، گفتم اگر همینطور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند! فقط خدا خدا میکردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد!
بیخیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا غروب آفتاب را تماشا کنم…
به ایستگاه نزدیک می شدیم
پیرمرد میخواست پیاده شود
دستش را داخل جیبش برد
پنجاه تومنی پاره ایی را جلوی صورتم گرفت
گفت:"دخترم این چند تومنیه؟”
بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود! خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد…
نجوا …………………………..
چه راست گفت پیامبر خدا( صلی الله علیه و آله ) « برای گفتار و کرداری که از برادرت سر می زند، عذری بجوی و اگر نیافتی، عذری بتراش»
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط فاطمه فقیهی پزشکی
در 1396/03/11 • 2 نظر »
برایش یک رویا بود که دستش را به سقف آسمان بچسباند، دخترک سه سالهام را میگویم، فکر میکرد اگر بالای کوه خضر نبی(ع) برود رویایش محقق خواهد شد! اصرارهای گاه و بی گاهش بالاخره ما را مجاب کرد تا با یک کوهپیمایی خانوادگی او را به آرزوی کودکانه اش برسانیم.
هیچ وقت آن شب را فراموش نمیکنم، ذوق دخترم برای رسیدن به آسمان همراه شدهبود با نسیمهای یواشکی بهاری که صورتمان را نوازش میکرد…
ریحانهام شادمانه میدوید تا زودتر آسمان را در آغوش بکشد. در بین راه یک ریز حرف میزد و با آب و تاب از آسمان میگفت. بالای کوه اما با تعجب گفت: عه! چرا دستم نرسید؟! آسمون خیلی دوره!
خندهمان گرفته بود، اما خوشحال بودیم که با اندک زحمتی آرزویی بزرگ را پاسخ دادهایم.
این روزها گاهی فکر میکنم اطراف همه ما شاید همین نزدیکیها، پر باشد از آرزوهای بزرگ که گرچه برای صاحبانشان بزرگند اما با قدمهای کوچک رنگ اجابت میگیرند…
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني
در 1396/03/07 • 1 نظر »
نگاهی به ساعت انداختم، خدای من! دیرم شدهبود! و باز هم از سرویس جا ماندم!
با سرعت نور خودم را به ابتدای خیابان رساندم، دستم را جلو بردم و اولین تاکسی که از جلوی پایم گذشت را تور کردم! نرسیده به حوزه برای جلوگیری از اتلاف وقت بیشتر دستم را درون ساک دستیام بردم، زیر چادر با دستهایم همه جایش را زیر و رو کردم، فرصت داشت از دست میرفت، کیفم را از زیر چادر بیرون کشیدم تا کیف پولم را بیابم، اما نبود! کیف پولم را میگویم، نبود! جایش گذاشتهبودم…
استرس تمام وجودم را گرفت، با خودم گفتم: نکنه بقیه فکر کنند تعمدی در کار بوده؟!
دقیقههای پایانی رسیدن به مقصد، بر من به اندازه تشکیل یک دادگاه و محاکمه و صدور حکم گذشت! که حالا راننده چه برخوردی خواهد داشت؟!
این اتفاق گذشت تا این که چند روز پیش سوار تاکسی شدم، چشمم به نوشتهی نصب شده داخل ماشین افتاد. چقدر آرامش بخش بود.
روزی محتاج همین یک بند جمله بودم…
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط فاطمه فقیهی پزشکی
در 1396/03/06 • 7 نظر »
هر از چندگاهی قاشق نصفه نیمهاش را با بی میلی سمت دهانش میبرد، دخترک معصومش هم انگار چشم مادر را دور دیده باشد طوری با غذایش بازی می کرد که انگار با دلی سیر پا به مهمانی گذاشته!
دیدن این صحنه به قدری روانم را خط خطی کرد که جو سنگین مجلس و دیسیپلین مهمانها را فراموش کردم و از او خواستم غذایشان را به منزل ببرد تا اسراف نشود. پاسخش اما بیشتر آزردهام کرد؛ این که حالا دو تا کفگیر برنجه مگه چی هست!!!!
یاد بچگی خودم افتادم که پدرم با شیرین زبانی آخرین دانهی برنج را دهانمان میگذاشت و میگفت: حتی یک دونه برنج هم نباید دور ریخته بشه.
آن روزها معنی حرف پدرم را نمیفهمیدم که میگفت: چقدر اتفاقات بزرگ در عالم رخ میده تا یک دونه برنج درست بشه!
بین خودمان بماند، هنوز هم، معنی این جمله را آن طور که باید و شاید نمیفهمم.
راستی دوستم یک دلیل مهم برای کارش داشت؛ گفته بودم؟ رژیم!
شاید رنگ و لعاب زندگیمان را همین دلیلهای بیرنگ میبرد…
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط پگاه پرهون
در 1396/03/03 • 1 نظر »
خودم شروع کردم به صحبت کردن فوق لیسانس دارم. در حال حاضر تجارت می کنم ،رقیبان هم به پای بنده نمی رسند. فرمول های که من برای خرید در تجارت انجام می دهم. هیچ یک از تاجران نمی دانند.
پدرش پرسید ؛قیمت دختر عفیف ومتدین چقدر است؟ در فکر فرو رفتم ،۱۰۰،۲۰۰،۱۰۰۰،یا سال تولد ۱۳۶۵،نمی دانم قیمتش چند است!
سرم را پایین انداختم ودر پاسخ گفتم،شما چه قیمتی روی آن می گذارید؟
پدرش گفت:قیمت ندارد!…
ارسال شده در بدون موضوع کلیدواژه ها: خواستگاران, دختر متدین, دختر پاک دامن, دختران عفیف, عفاف وحجاب, عفیفه, مثل دختران سرزمینم
نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني
در 1396/02/30 • 1 نظر »
روزها و ساعتهای پر فراز و نشیب و متلاطمی رو سپری کردیم. اما چه کنیم که همان بازیهای نازیبا، ما رو از داشتن و چشیدن طعم خوش دولتی خدوم و جهادی و باتقوا محروم کرد.
فارغ از همهی تحلیل های موجود انچه مهم و حیاتی است بازسازی بدنهی نیروهای انقلابی و حفظ وحدت ایجاد شده برای خدمت و شنیدن ندای محرومان و مستضعفان و فتح خرمشهرهاست .
تا ما هستیم دیگر کسی در پی برجامهای رنگارنگ نیست.
همه باهم همچون سربازانی گمنام و بیادعا مرحمی باشیم بر دل انهایی که صدایشان شنیده نشد و خواستند دندان در دهانشان خرد شود.
من اینجا و از این لحظه مصممتر در راه انقلابیگری و به ثمر نشستن رویشهای انقلاب در صحنه هستم.
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني
در 1396/02/29 • ارسال نظر »
چند روز پیش امام خامنه ای در دیدار با اقشار مختلف مردم بر حضور و مشارکت حداکثری مردم در انتخابات تاکید کردند و فرمودند که همه ی جهانیان نظاره گر ما هستند.
بعد از این فرمایشات بنده و جمعی از دوستان بر ان شدیم که کاری بکنیم در راستای تقویت حضور مردم.
یکی از دوستان طرحی رو پیشنهاد دادن به عنوان طرح ۲+۱
یعنی هر فردی که در انتخابات شرکت میکنه بگرده و در اطراف خودش دو نفر از کسانی که به نحوی با صندوق ها قهر هستن یا بر اثر فشارهای اقتصادی این دوره نمیخوان رای بدن رو پیدا و قانعشون بکنن که شرکت کنن.
جلسه ای با حضور موثرین و فعالین محل تشکیل شد. در اواسط جلسه یکی از خانوم ها گفت:اگر ما این افراد رو ترغیب کنیم و اونها به غیر اصلح رای بدن ما باید قیامت هم پاسخگوی خدا باشیم هم مردم.
یکی دیگه گفت: من رای نمیدم چون نمیدونم اصلح کیه از قیامت میترسم.
برام خیلی جالب بود چقدر مخاطب شناسی شیطان در امر تبلیغ و دعوت به شر دقیقه.
میدونه این ادم اهل مسجد, و منبر و جلسه ی تفسیر و اینهاست و از همین قالب نفوذ کرده.
در جواب اونها گفتم اگر شما تحقیق کردید و به این نتیجه رسیدید که اقای فلان اصلح است و رای دادید اما بعدا معلوم شد این طور نبوده شما مواخذه نمی شید و اشتباهات اون فرد متوجه شما نیست.
جلسه تموم شد ولی خیلی ها حرفایی روی دلشون سنگینی می کرد، باخودم گفتم ای کاش به جای یک ماه سخنرانی یک طرفه و تبلیغ، یک مناظره یا تریبون ازاد میذاشتیم که مردم حرفهاشون رو بزنن…
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط zeynab.d.n
در 1396/02/28 • ارسال نظر »
امروز روز آخر تبلیغات انتخاباتِ
فردا قراره همه برن پای صندوق رأی و به انتخاب خودشون رأی بدن.
این روزها خیلیها بدون هیچ ترس و واهمه ای رأی خودشونو اعلام کردن و گفتند که کاندید مورد اعتمادشون چه کسیِ؟
بعضی ها هم اما..
ترسیدن.
از تهمتی که به خاطر انتخابشون بهشون زده میشد.
تهمت های تلخی که این روزها باعث جدایی دوستایی شد که شاید مدت طولانی همدیگرو میشناختن ولی به دلیل اختلاف رأی سیاسی و نداشتن اخلاق سیاسی و نداشتن ظرفیت پذیرش حرف مخالف ریسمان دوستی شون سست شد.
چرا باید به کسی که به کاندید مخالف من اعتقاد داره و اونو قبول داره بگم ضد انقلاب و یا ولنگار مذهبی و یا بی بصیرت و یا به حامی اون یکی بگم عقب افتاده و متحجر و دشمن ملت ..؟؟؟
مگه اون حق رای نداره؟
مگه حقوق شهروندی هردوی ما یکسان نیست؟
پس چرا اونو از قیامت میترسونم و به خودم اجازه میدم به خاطر انتخابش قیامتش زیر سوال ببرم؟
بیایید اخلاق مدار باشیم و باهم رأی بدیم و به رأی هم احترام بزاریم.
شنبه وقتی نام رئیس جمهور منتخب اعلام بشه همه ی ما وظیفه داریم به خاطر کشورمون هواشو داشته باشیم.
رئیس جمهور من هر کسی باشه بدون نقص نخواهد بود. اشتباهاتشو ببینیم و نقدش کنیم و از منتخب خودمون یک بت بی نقص نسازیم …
پس
بدون کینه
بدون تعصب
به انتخاب هم احترام بزاریم. هرچه که باشد هم از صمیم قلب و هم در ظاهر.
همه باهم برای یک ایران آباد.
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط zeynab.d.n
در 1396/02/24 • 7 نظر »
خونه ما معمولا تلوزیون خاموشه و فقط زمانی که به درد کلافگی دچار میشم به ناچار میرم سراغ کنترل و دکمه قرمزشو با بی میلی فشار میدم..گاهی اوقات انگار بخت با من یاره و درست زمانی روشنش میکنم که یه برنامه نزدیک به ذائقه من درحاله پخشه.. مثلا نمایش آشپزی البته منهای تبلیغ قابلمه و پلو پزو کباب پزش که حوصله رو سر میبره…
دیروز که بازم درد کلافهگیها و بیحوصلگیها سراغم اومده بود، تلویزیون روشن کردم، برنامهی دورهمی بود، اقای مدیری مشغول پرسیدن شاه سوالش بود، آیا احساس خوشبختی میکنید عمیقا؟
نگاهی به همسرم انداختم و ازش خواستم که او هم بدون فکر جواب بده! سریع گفت: بله چون تو رو دارم…
جواب صریحش اصلا من رو قانع نکرد، چون همه مثل من مخاطب خاص ندارن!
سوالم رو طور دیگری پرسیدم، آخه رو چه حسابی باید بگیم خوشبخت هستیم یا نه؟
همسرم هم سوالم رو با سوالی که استادشون سر کلاس مطرح کردن جواب داد! اگر جوابتون به این سوال بله باشه معلومه آدم خوشبختی هستید، اینکه از خدای خودت راضی باشی، آیا راضی هستی؟
من به جوابم رسیدم، شما چی؟
آیا شما احساس خوشبختی میکنید؟
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني
در 1396/02/20 • 2 نظر »
چقدر این روزها دست و پاگیر شده ای
قرار بود همیشه و همه جا زینت گفتار و کردارمان باشی
اسمت را به چه زیبایی میخوانند اما راه و رسمت را نمی شناسند
بوی تو از کردار و گفتارشان به مشام جانمان نمیرسد
برخی گویی تماما دهان شده اند و تو را ادعا دارند اما دریغ….
تقصیر تو نیست، خاصیت این روز هاست
چه زیبا فرمود مولایمان علی (ع)
آن کس که نفس خویش را به تو عادت داده برایش لذیذ و دلنشینی
عوِّد نَفْسَك الجميل فَبِاعتيادِك اِيّاهُ يَعودُ لذيذاً
اری کسی که نفس خویش را مزین به اخلاق کرده است حتی در هیاهوی این ایام نیز برای او دست و پاگیر نخواهد شد…
ارسال شده در بدون موضوع
نوشته شده توسط Zahra.Dn
در 1396/02/18 • 5 نظر »
برایش فرقی نمیکند، صبح باشد یا شب
سقف بالای سرشان همیشه تاریک است
و صورتشان سیاه
اما آسمان دلشان، به صافی سقف آبی خداست که شاید سهم کمی از دیدنَش داشتهاند
و دستهای به ظاهر از نفس افتادهشان، همان دستهاییست که سکوت شب را میشکند
و امروز من
از دیدن اشکهای پیرزنی که حتی کمر بغض را خم میکند
و پدر پیری که امیدهایش را بغل گرفته و در گوشهای سرد کز کرده
بدنم سرد میشود، بغض گلویم را میفشارد و اشک درون چشمانم دو دو میزند
پیش خودم میگویم: پایتخت نشین باشی یا …
چه فرقی میکند؟
دستهای ذغالی تو برایم مهربانترین دستهای دنیاست
پ . ن ……………………………………………….
تقدیم به معدن چیان عزیز که صدایشان در هیاهیوی سیاسی این روزها گم شدهاست
ارسال شده در بدون موضوع
<< 1 2 3 4 5 >>