دلتنگی‌هایم آغشته به توست

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1397/03/05  •  1 نظر »


در کجای قلبم منزل گزیده‌ای که آدرس را گم کرده‌ام و مانند طفلی که مادرش را گم کرده آواره کوچه‌ها شده‌ام.
یادت هست قدیم‌ “دوستت دارم” را به زبان می‌آوردم و “عاشقت هستم” را می‌گفتم اما الان دیگر هیچ نمی‌گویم، نه اینکه از دوست داشتنت کم شده باشد، نه!
سرودن آن دوست داشتن ها و هجر عاشقی برایم تلکیف آور شد و مشتاقم کرد که رضایت را از نگاهت بچینم و قلبم را با نگاهت جان دهم.
حالا دیگر مدتهاست تلاش می‌کنم دوست داشتنت را دسته‌جمعی و یکصدا و بلند فریاد بزنم…
تا تمام قلب‌ها فقط برای تو بتپد نه غیر تو.
یادت هست، همیشه آرزوهایم را برایت آغشته به دلتنگی هایم می‌نوشتم؟! ابتدا و انتهای آرزوهایم دیدار تو بود یادت هست!
خدایا تکه‌های قلبم همان‌طور که در خون غلتانند نام تورا می‌خوانند
این غیاثک السریع…
من نیز به نامه‌‌ی تو نیازمندم از همان نامه‌های ابوحمزه‌ثمالی…
لٙجٙائی اِلٙی الایمانِ بِتٙوحیدِکٙ، ویٙقیٖنی بِمٙعرِفٙتِکٙ مِنیٖ اٙن لٙا رٙبٙ لیٖ غٙیرُکٙ، ولٰااِلٰهٙ‌الٰااٙنتٙ، وٙحدٙکٙ لاشٙریٖکٙ لٙکٙ.
دوست دارم به اندازه عمری که در این دنیای فانی به من بخشیدی، عمری به من عطا کنی تا بنشینم و تمام لحظات نگاهت کنم و تو مشغول کارهایت باشی، جبران تمام نگاه‌های که به من داشتی و من مشغول کار خودم بودم و سرگرم روزمرگی هایم و از یادت غافل شدم و هروقت دلم می‌گرفت در خانه‌ات را میزدم اما باز تو با تمام وجود در را به رویم باز می‌کردی و در آغوش می‌کشیدی و پناهم می‌دادی، اشکم را با دستان پر مهرت پاک و بخشیده شدنم را آهسته در گوشم زمزمه می کردی و قلب مرده‌ و ناامیدم را دوباره به زندگی برمی گردانندی.
من نیز دوست دارم برایت خدایی کنم خدایی که در توانم نیست می‌دانم! پس کمکم کن تا راه و رسم بندگی را آن طور که خودت میپسندی بیاموزم و به طرف تو گام بردارم.
چه هستم من ای پروردگارم و چیست اهمیت من؟
ما اٙنا یارٙبِ وٙ ماٰخٙطٙریٖ…

افطار عدالت

نوشته شده توسط مهشید ديانت خواه در 1397/02/28  •  1 نظر »

گرسنه که می شوی احساس نیاز به غذا را با همه وجود حس می کنی!

نه لازم است کسی برایت از فواید خوردن غذا سخنرانی کند و نه لازم است کسی تو را به سمت آشپزخانه تحریک کند!

 و «روزه» تنها می تواند رسیدن به این خواسته را چند ساعت به تأخیر بیندازد و تو را تا لحظه افطار منتظر نگه دارد!

مقدمات افطار از ساعتها قبل آماده است و اذان که گفته می شود تنها مانع موجود برطرف می شود!

و زمینی ترین خواسته بشر به اجابت می رسد!

خواسته های بشر با بزرگ شدنش، بزرگ می شود:

از خواسته های کوچک زمینی تا آرمانهای بلند آسمانی!

برخی خواسته ها با حرکت یک نفر و در چند ساعت و طی چند قدم برآورده می شود و برای برخی آرمانها تلاش همه بشریت در طول تاریخ و پهنه جغرافیا لازم است

و عدالت یکی از این آرمانهاست!

اما اذان انتظار و اذن ظهور تنها زمانی به صدا در می آید که همه بشریت در سراسر گرسنه عدالت باشند!

و این جز با تلاش ومقدمه سازی عدالت خواهان حقیقی فراهم نخواهد شد

به امید روزی که گرسنگی و تشنه مان با ظهورش افطار کنیم

ماه رمضان مبارک

قرار دل زمین و زمان

نوشته شده توسط ط.جمالی در 1397/02/08  •  1 نظر »

  

این روزها هوای دل آسمان بدجور گرفته و ابرها را بغض غربت… و مدام با کوچکترین تلنگری می بارد… 
نمی دانم ..شاید دل آسمان به حال دل مردمان زمین می سوزد که اینگونه گرفته… 
شاید از آن بالا ،خوب این پایین را می بیند… می بیند که چه مظلومانه برخی از ساکنین زمین بخاطر ظلم برخی دیگر به خاک و خون کشیده می شوند…

 

می بیند که چه مظلومانه کودکی ، دل از جسد بی جان پدرش نمی کند و از ته دل خدا را صدا میزند و می گوید خدایا مگر قرار نبود قرار دل زمین و زمان بیاید، خدایا دیر کر​ده ،دلم دیگر تاب صبر کردن ندارد… 

****

****

****

خدایا تک تک سلولهای وجودم آن وعده داده شده را میخواهد…
اینجاست که اشک مظلوم می بارد بر تارک زمین، و آسمان می بیند و می بارد… 
کاش آسمانیان که بخدا نزدیکترند ، برای ما زمینیان می باریدند و دعا می کردند قرار دل ما بیاید… 
حالا که بغض آسمان ترکیده و باران می بارد، گویا آسمان دستانش را بسمت خدا دراز کرده و میگوید خدایا… خدایا تعجیل کن آمدن قرار دل زمین و زمان را…. 
ماهم دعاکنیم و دست بگیریم بر آستان حضرت دوست که 
الهی عجل لولیک الفرج…

خرید جایگاه اجتماعی با چک سی میلیونی

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1397/02/07  •  1 نظر »


وارد یک فروشگاه زنجیره‌ای می‌شوم که چندماه بیشتر از افتتاحش نگذشته است.
طبقه‌های زیبا، پراز اجناس مختلف از پفک تا شیر و گلاب و اسباب بازی.
در کنار هر قفسه خانمی ایستاده که در مورد محصولات درون قفسه‌ها توضیح می‌دهد و در انتخاب به من کمک می‌کرد.
در دلم گفتم چقدر خوب که بیشتر کارکنانش خانم هستند و جو را برای امثال من مهیا می‌کند که به راحتی انتخاب کنم، نمی‌دانم در کجای بحث بود که از خانم فروشنده پرسیدم شما چگونه در اینجا مشغول به کار شدید؟
مقنعه‌‌ی سورمه‌ای رنگش را با دو دستش مرتب کرد با دوتا نیم سرفه صدایش را صاف کرد و گفت؛ خیلی سخت، اول باید سابقه کار می‌آوردیم بعد از اینکه در مصاحبه‌شان قبول شدیم از ما خواستند که یک چک سی میلیون تومانی بیاورید، هنوز کلامش قطع نشده بود با تعجب گفتم: چک آوردید!؟
گفت: بله
سوالات گوناگونی ازش پرسیدم و گفتم؛ پس حتما بیمه و مزایای بیشتری به شما تعلق می‌گیرد.
گفت: نه، اصلا ما استخدام و به عنوان رسمی نیستیم و بیمه هم نداریم و قرار دادمان به صورت یک‌ساله هست و این چک ۳۰میلیون تومانی هم بابت ضمانتی که در این یک‌سال اجازه نداریم شغلمان را رها کنیم و در همه صورت در پست‌مان حاضر شویم.
پرسیدم از ساعت چند بر سر‌کار می‌آیید؟
گفت: ما دو شیفیت داریم هفته‌ای از ساعت ۷/۳۰دقیقه صبح تا ۱۵/۳۰بعد از ظهر و هفته‌ای از ساعت۱۵/۳۰ دقیقه تا ۱۲شب، که حتی سر پست‌مان اجازه نشستن هم نداریم و تمام مدت باید بایستیم برای ماهیانه ۵۰۰هزارتومان .
با چرخش چشمانم، نگاهی به سرتاپای خانم کردم و پرسیدم این مقدار حقوق برای جامعه کنونی کم نیست؟
گفت: البته که کم هست اما همین که به عنوان یک زن در اجتماع حضور داریم و از جایگاه اجتماعی برخورداریم خودش برایمان از خانه‌نشینی بهتر است.
تشکر کردم و اجناس خریداری شده را برداشتم واز فروشگاه خارج شدم اما هنوز به شنید‌ه‌هایم فکر می‌کردم.
تحلیل چک۳۰میلیون تومانی بابت اینکه اگر خسته شدی یا هر مشکلی دیگر، اما حق نداری شغلت را رها کنی و تا پای مرگ در پست کاریت حاضر شوی واگر شغلت را رها کردی باید این چک ۳۰میلیون‌تومانی را پاس کنی، این کسی که نیازمند ماهانه ۵۰۰هزارتومان است هرگز نمی‌تواند مبلغ این چک را پاس کند!
این یعنی یک نوع برده‌داری اما به سبک نوین!
ما در تریخ انواع برده‌داری را خوانده‌ایم که چقدر انسان‌های ضعیف برای گذراندن روزگار خود مجبورند این قوانینی که توسط کارفرما وضع می‌شود را بپذیرند.
ناگهان به فکر، تفکرات فمینیستی‌ها افتادم که دم از جایگاه اجتماعی زنان می‌زنند!
نکند متفکران غربی فکر کرده‌اند با این کار توانسته‌اند از جایگاه زنان در اجتماع دفاع و زنان را در جایگاه اجتماعی بالایی برخوردار کنند و حضور زنان را در جامعه پررنگ کرده‌اند.
نمی‌دانم اسمش برده‌داری به سبک نوین قرار دهم یا جایگاه اجتماعی زنان، زنانی که باید در خانه همسری و مادری کنند اما با یک چک ۳۰میلیون تومانی مجبور به قبول جایگاه اجتماعی می‌کنند؟
کجاست آن عزت و احترامی که برای زنان باید قائل شد؟!

یک جای کار می لنگد!!!

نوشته شده توسط مهشید ديانت خواه در 1397/01/25  •  1 نظر »

تاریخ پیامبر را که نگاه می کنی اولش توحید است و هدف و آرمانش اخلاق

گویی می خواهد انسان را از قید غیر خدا آغاز کند تا از انسان «خدا» بسازد!

اول می گوید «لاَ إله إلاّ الله» تا باورت شود که هیچ چیز جز او قابل پرستش نیست

و بعد از این باور توحیدی انتظار عمل دارد تا یاد بگیری جز او را اطاعت نکنی

و بعد وعده می دهد:

عَبدي! أطِعنِي حَتّى أجعَلَكَ مِثلي!

وعده می دهد که اگر اطاعتش کنی مثل او می شوی

 و تازه می فهمی که همه این ماجراها برای این بوده که به فرشتگانش همان خلیفه ای را نشان دهد که قرار بود بر روی زمین قرار بگیرد!

و تازه فرشتگان باور کنند که آری خداوند چیزی می دانست که آنان نمی دانستند!

 

تاریخ پیامبر را که نگاه می کنی، اولش شناخت و باور است و تتمه اش اخلاق!

اما نمی دانم به امروز که می رسد توحیدش فقط برای خواندن و حفظ کردن است و اخلاقش . . .

و نمی دانم چرا گروهی، از نوجوانانی که «ایمان» را فقط در کتابها خوانده و نمره آورده اند انتظار «عملواالصالحات» دارند؟

یک جای کار می لنگد!!!

 عید مبعث مبارک

 

 

سفر به سیستان

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1397/01/15  •  2 نظر »

وقتی می‌گویم سیستان، می‌دانم انتظارتان این است که از جاده کویری و خشک و از هوای گرم و از آفتاب سوزان بنویسم، اما نه!

یا انتظار دارید از نوع لباسهای بانوان و لباس های دست‌دوز و سوزن دوزی‌های رنگارنگ بنویسم و یا رنگ لباس سفید مردان در ذهنتان متصور می‌شود، اما نه!
یا اینکه به یاد سفرهای خودتان به سیستان و به بندر چابهار کنار آبهای آزاد عمان و قدم زدن در شن‌زارهای خیس ساحل یا به تماشای سیلی ‌های آب به صخره های سنگی و آهکی ورنگارنگ ایستاده‌اید، اما باز باید بگویم، نه!
این سیستان با آن سیستان فرق دارد و تفاوت‌هایشان از زمین تا آسمان است.
وقتی که ماشین راهنما میزند و از جاده اصلی جهرم_قیروکارزین، وارد جاده فرعی می‌شود.اندک اندک بیابان های بی آب و علف تمام می‌شود و باغ‌های مرکبات سیستان علیا نمایان می‌شود.
صدای تلمبه‌های گازوییلی که مانند قلب در دل باغات مرکبات متپید اما اکنون دیگر به ژنراتورهای برقی و بی صدا تبدیل شده‌اند.
و دیگر از هوای گرم و خشک جنوب خبری نیست.
چادر‌های عشایری که حالا دیگر به خانه‌های بلوکی تغییر کرده‌اند.
تنها زنبورداران نقش عشایر را ایفا می‌کنند اما نه با چادر سیاه بلکه با چادر‌های کرم‌رنگ برزنتی همراه با کندوهای زنبور که به اصفهانی های عسلی، که از اصفهان به اینجا کوچ می‌کنند به چادر نشین معروفند.
باغ‌های مرکبات پرتغال، نارنگی، لیموشیرین، نارنج، لیموسنگی و مشهور ترین آنها لیموترش که وسعت باغ‌های لیموترش بیشتر از بقیه مرکبات است. در دوطرف جاده مشهود است که روی لطافت هوا خیلی تاثیر دارد.
جاده با خم وپیچ‌های زیادی به روستای شیر‌حبیب می‌رسد و امام زاده روستا نمایان می‌‌گردد و به روی تابلوهای کنار جاده نوشته شده به سیمکان خوش‌آمدید.
سیمکان به سی روستا مشهور است.
که از روستای شیرحبیب، مانیان، یرج، مدقان، چشاوان، شاغون، کله‌کلی، گودزاغ، دولت‌آباد، زاغ، دوزه، اسفل ، مزکان، آرجو، کرته، کوشک سرتنگ، برک، آخندک، دشت‌دال، چهارطاق، ده‌بانو، قم‌آباد، کِنگان، اسفندجون، ترمه، اسبون، تیرکان، جرمشت، بهجان، بادمجان و کوبه، که مرکز سیمکان روستای دوزه است.
جاهای دیدنی و تاریخی سیمکان عبارتند‌از؛
چاه‌های گلی که در دل کوه‌ها توسط مردمان همان منطقه حفر شده است و به چاه‌های گل‌سرشور معروف است که به وسیله چهارپایان به روستای مانیان می‌آورند.
آبی که از داخل غار عجیبی که هنوز کشف عمومی قرار نگرفته است و آب روستای مانیان را تامین می‌کند.
قبل از اینکه روستای یرج در آب سد سلمان فارسی غرق شود.
قلعه قرمز یرج که توسط عسکرخان عرب شیبانی ساخته شده است.
و تل تاریخی که در جنوب یرج واقع شده و به تل تاریخی، گنجی مشهور است و آب گرم که از دل کوه‌های کُره‌بید می‌جوشد. اما اکنون تمام اینها در آب‌های سد سلمان مدفون شدند و سد سلمان‌فارسی به عنوان جاذبه گردشگری به حساب می‌آید.
در روستای مُدقان کاروانسرای بزرگی به دستور شاه‌عباس ساخته شده که اکنون نیز مورد استفاده‌ی عشایر است.
روستای چشاوان معروف به لیموترش و پل‌فلزی است. 
از گردنه چشاوان که بگذریم به دوراهی می‌رسیم که به دشتی‌گله‌زن و مسیح بلوردی که هردوی آنها از مبارزان دوران طاغوت هستند و به دست طاغوتیان شهید شدند و مردمان منطقه برای احترام و فراموش نکردن این دو دلاور دوراهی را به نام آنها کردند.
بعد از گذشت از دوراهی به پل نادری معروف به پل سیمکان که توسط نادرشاه افشار ساخته شده است.
روستای کوشک سرتنگ را به برنج خوش عطر و خوش طعم می‌شناسند و چشمه‌سارهای بزرگ بلقی که از زیر تخته سنگ‌های خارا می‌جوشد و رودخانه سیمکان را تشکیل می‌دهد.
از جاذبه‌های سیمکان پشت‌پر؛
رودخانه قره‌آغاج که از تنگ کشکر وتنگ کبوتری و دتوکرسی می‌گذرد و به تنگ کوبه می‌رسد.
آب‌شیخ سیمکان یکی دیگر از جاذبه‌های گردشگری محسوب می‌شود که چشمه‌ای میان دره جریان دارد و درختانی از انجیر، انار، شاه‌توت و سپیدار در آن دره است که درختان سبز همراه با صدای شرشر آب، فضا را برای طبیعت دوستان دل‌انگیز و با صفا کرده است.
روستای معروف بهجان و بادمجان که از کوچه‌های سنگ فرش شده و خانه‌های که مانند ماسوله ساخته شده‌اند و خاک خانه‌ها قرمز رنگ است ما تند خانه‌های ابیانه جلوه می‌کند.
روستای اسفل به روستای سید‌ها معروف است که اهالی روستا همگی سید هستند.
نام روستای چهارطاق، از چهارطاق قدیمی برگرفته شده است وهنوز پا بر جاست.
چشمه‌های پرآبی و شیرینی که از دامنه‌های کوه سور به طرف تیرکان وترمه روانه می‌گردد و درختان و باغ‌های مرکبات را آبیاری می‌کند و شالیزارهای پلکانی برنج را سیراب می‌کند.
سیستان و سیمکان از بیست‌کیلومتری شهرستان جهرم شروع می‌شود ودر نود کیلومتری خاتمه می‌یابد.
سیمکان راه ارتباطی بین جهرم و میمند و به جاده‌ی اصلی شیراز_فیروزآباد و تنگاب مرتبط است و رفت‌وآمد در آن‌ها جریان دارد.

اکنون تفاوت‌های هردو سیستان نمایان شد سیستانی در جنوب شرقی ایران و سیستانی در شمال غربی شهرستان جهرم که مانند نگینی سبز میان رشته‌کوه‌های زاگرس چشم نوازی می‌کند.

روز جمهوری اسلامی

نوشته شده توسط مهشید ديانت خواه در 1397/01/12  •  ارسال نظر »

داستان آفرینش را که نگاه می کنی، یک انتخابات آزاد است

خداوند انسان را کاندیدای جانشینی خود در روی زمین نموده و او را بر فرشتگان عرضه می کند

فرشتگان در ابتدا معترضند، اما خداوند با برگزاری یک مناظره، توانمندی های انسان را در معرض نمایش می گذارد و در پایان فرشتگان با سجده خود به جانشینی انسان رأی می دهند!

گویی خدا می خواست همه فرشتگان، حقیقت این جانشینی را بفهمند و پس از مشاهده ویژگیهای بارز انسان بر او سجده کنند و تسلیم امر خداوند شوند.

تسلیم دو چهره دارد:

وقتی حقیقت را بفهمی و تسلیم شوی، شیرین است و دوست داشتنی

اما وقتی حقیقت را نفهمی و ناچار شوی در مقابل آنچه حق نمی دانی، تسلیم شوی تلخ است

و اینجاست که وقتی ملت پس از یک تسلیم تلخ و جانکاه در مقابل استبداد، با حقیقت استقلال و آزادی و عدالت مواجه می شود دوست دارد تسلیمی شیرین را با رأی به جمهوری اسلامی تجربه کند!

و تردیدی نیست که این تسلیم تا زمانی شیرین خواهد بود که حقیقت استقلال و آزادی و عدالت در باور و ذائقه ملت باقی بماند و اگر روزی این تسلیم وارد چهره دوم شود ملت چاره ای نخواهد داشت تا در جستجوی آزادی و عدالت و مقابله با استبداد به دنبال راه حل دیگری باشد!

روز جمهوری اسلامی مبارک

 

درسی از چرخه طبیعت

نوشته شده توسط مهشید ديانت خواه در 1397/01/01  •  ارسال نظر »

وقتی درختان خشکیده و زمین پر از برف زمستانی را مشاهده می کنی، انگار باورت نمی شود که زمانی هم خواهد رسید که گرمای خورشید یخها را ذوب می کند و زمین را سرسبز!
باورت نمی شود که بعد از مدتی سرما و خشکی شدید، می تواند شاهد طراوت و سرسبزی بهار بود!
انگار خدا همه چرخه را طبیعت را اینگونه ساخته است تا به ما یادآوری کند که وقتی زمین از ظلم و ستم هم پر شد می توان چشم انتظار بهار عدالت بود!
قرنهاست که بشریت، زمستان حاکمیت فرعونها و نمرودها را تجربه کرده و چشم انتظار روزی است که با ظهور حضرت «ربیع الانام»، شاهد شکوفایی انسانها در بهار عدالت باشد!
به امید آن روز
سال نو مبارک

لمس حقیقت

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/12/09  •  2 نظر »

واژه‌ها، حرف‌هاو کلمه‌ها، برایم معنا و مفهومی ندارند، کلماتی مانند: حجاب، عفاف، محرم و نامحرم….

حتما شما معنای‌ این کلمات را می‌دانید اما من، نه!
اطرافیان خیلی توضیح می‌دهند، اما هنوز برای من جاده تاریک نا آشناست.
نامحرم کیست! که مادرم با چند متر پارچه خودش را در برابر او می‌پوشاند!
مادرم می‌گوید: چادر مشکی، اما رنگ‌ها را تاکنون ندیده‌ام و مفهومی برایم ندارند.
وقتی مهمان به خانه‌مان می‌آید، مادرم را صدا می‌کنم و بعد با سر انگشتانم سر و صورتش را لمس می‌کنم، آیا چادر سرکرده یا نه، تا بفهمم مهمان‌مان محرم است یا نامحرم.
مادرم می‌گوید: برایت چادر گل‌گلی خریدم، اما من حتی گل را ندیده‌ام که بدانم شکلش چگونه است؟!
از مادرم می‌خواهم شکل گل چادر را در کف دستم بکشد تا شکل گل‌‌های نقش بسته بروی چادرم را بدانم.
صدایی زنانه از جعبه‌ی کوچکی به گفته‌ی مادرم رادیو، می‌گوید: زنان مانند گل هستند، نباید در معرض نامحرمان و لمس آنها قرار بگیرند.
از مادرم می‌پرسم این کلمات چه می‌گویند؟!
مادرم چیزی را به دستم می‌دهد.
می‌پرسم این چیست؟
می‌گوید چه طوری است؟
می‌گویم قطعه‌های کوچکی که تعدادشان زیاد و جنسشان خیلی لطیف است.
مادرم می‌گوید بویش کن، می‌بویمش، دیگر دوست ندارم از کنار بینی‌ام جایش تغییر کند از بس خوشبو و لطیف است.
مادرم می‌گوید این گل است.
مادرم چند دقیقه به آشپزخانه می‌رود.
من همان طور گل را می‌بویم و گلبرگ‌هایش را لمس می‌کنم.
اما کم‌کم لطافت اولیه را ندارد حتی بویش هم مثل لحظات اول نیست، سر گلبرگ هایش پیچیده و استواریش از بین رفته و هر لحظه گلبرگی از گل جدا می‌شود.
مادرم را صدا می‌زنم و بلند می‌گویم حالا دیگر معنای زنان مانند گل ‌اند را فهمیدم.

صدای پای مادرم را می شنیدم که داشت به من نزدیک می‌شد و در همین هنگام این جملات را می‌گفت: دخترم، محفوظ بودن وپاکدامنی برای زن مفیدتره و زیبای زن رو بادوام‌تر می‌کنه.

 

پ.ن

صيانَةُ المَرأَةِ أَنعَمُ لِحالِها و َأَدوَمُ لِجَمالِها.
(تصنیف غررالحکم و دررالکلم 405 ، ح9286)

 

لمس حقیقت

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/12/09  •  ارسال نظر »


واژه‌ها، حرف‌هاو کلمه‌ها، برایم معنا و مفهومی ندارند، کلماتی مانند: حجاب، عفاف، محرم و نامحرم….
حتما شما معنای‌ این کلمات را می‌دانید اما من، نه!
اطرافیان خیلی توضیح می‌دهند، اما هنوز برای من جاده تاریک نا آشناست.
نامحرم کیست! که مادرم با چند متر پارچه خودش را در برابر او می‌پوشاند!
مادرم می‌گوید: چادر مشکی، اما رنگ‌ها را تاکنون ندیده‌ام و مفهومی برایم ندارند.
وقتی مهمان به خانه‌مان می‌آید، مادرم را صدا می‌کنم و بعد با سر انگشتانم سر و صورتش را لمس می‌کنم، آیا چادر سرکرده یا نه، تا بفهمم مهمان‌مان محرم است یا نامحرم.
مادرم می‌گوید: برایت چادر گل‌گلی خریدم، اما من حتی گل را ندیده‌ام که بدانم شکلش چگونه است؟!
از مادرم می‌خواهم شکل گل چادر را در کف دستم بکشد تا شکل گل‌‌های نقش بسته بروی چادرم را بدانم.
صدایی زنانه از جعبه‌ی کوچکی به گفته‌ی مادرم رادیو، می‌گوید: زنان مانند گل هستند، نباید در معرض نامحرمان و لمس آنها قرار بگیرد.
از مادرم می‌پرسم این کلمات چه می‌گویند؟!
مادرم چیزی را به دستم می‌دهد.
می‌پرسم این چیست؟
می‌گوید چه طوری است؟
می‌گویم قطعه‌های کوچکی که تعدادشان زیاد و جنسشان خیلی لطیف است.
مادرم می‌گوید بویش کن، می‌بویمش، دیگر دوست ندارم از کنار بینی‌ام جایش تغییر کند از بس خوشبو و لطیف است.
مادرم می‌گوید این گل است.
مادرم چند دقیقه به آشپزخانه می‌رود.
من همان طور گل را می‌بویم و گلبرگ‌هایش را لمس می‌کنم.
اما کم‌کم لطافت اولیه را ندارد حتی بویش هم مثل لحظات اول نیست، سر گلبرگ هایش پیچیده و استواریش از بین رفته و هر لحظه گلبرگی از گل جدا می‌شود.
مادرم را صدا می‌زنم و بلند می‌گویم حالا دیگر معنای زنان مانند گل ‌اند را فهمیدم.

دُرّ گرانمایه…

نوشته شده توسط ط.جمالی در 1396/12/06  •  ارسال نظر »

  روزگارش را برایم تعریف کرد…

چنان مو به مو برایم شرح داد که گویی من کنارش بودم… و این گونه کلمات را در بازی زندگیش به تماشا نشستم :

دخترکی بودم با هزاران آرزوی دور و دراز که اگر پا به زندگی مشترک نهم، چنین می شود و چنان… اما نشد آنچه بافته بودم بر دار افکارم… .

 40 روز اول زندگی مشترکم شاد شاد بودم، گویی بر جاده آسمان می تاختم…!

 اما بعد از آن گلایه ها و توقعات بی جا شروع شد، گره بر تاروپود زندگیم افتاد.  گره های کوری که نمیدانستم چطور بازشان کنم، بازیچه حسادت زنانه اطرافیان و سوظن های همسرم شدم. 

ماندم بین دو راهی رفتن و ماندن. 

فقط بدان، گره بود که روی گره می آمد و بی حرمتی، اهانت، تهمت، بی محبتی، زیاده خواهی و… شعله هایی بود که مدام زبانه هایش وجودم را آب می کرد. گویی مسیر رفتن را می گشود و درب ماندن را می بست.  

یک هفته مانده به عروسی، پیشنهاد طلاق از طرف همسرم برای دفاع از دروغ ها و فتنه های اطرافیان، پتکی بود که شیشه قلبم را از هم پاشید.

  اما… ماندم و تلخ ترین شب زندگی ام را برای خود ساختم. 

شب عروسی، شبی که در غربت و بی کسی، تک و تنها بودم، بدون اینکه مادرم کنارم باشد. به سبب ماندنم در راهی که انتخاب کرده بودم.

  و بجای اینکه در شب آرزوهایم لبخند بر لبانم بنشیند، اشک بر چشمانم نشست از درد این بی کسی. 

سخت بود… گفتنش سخت است ولی چشیدنش جانکاه…!

آن شب دلم لرزید و ماندم در آن زندگی، اما نگذاشتم با رفتنم از زندگی عرش خدا بلرزد.

 

دیر زمانی نگذشت که ورق روزگار برگشت…

  گره های کور باز شد … دروغ ها و فتنه ها رخ نشان دادند و سیاهی بر دل های زغالی ماند و اینک من شدم عزیزدردانه همسرم و ملکه قصر آرزوهایش و زندگی ام شد آرزوی دیگران… !

 

وقتی گذشته را ورق میزنم، لبانم جز به حمد و سپاس خدا باز نمی شود. 

خدایی که لطفش را بر زندگیم تمام کرد و مروارید صبر را بر صدف دلم جای داد تا اکنون به بهای این دُرّ گرانمایه پی ببرم. 

آری من کاری نکردم که این چنین ورق برگشت، فقط صبر کردم و به لرزش عرش خدا، ندادم رضا… 

و خدا چه زیبا جوابم را داد…

  ” و بشر الصابرین …”

فاطمه بودن خیلی سخت است

نوشته شده توسط مهشید ديانت خواه در 1396/12/01  •  1 نظر »

وقتی خداوند آسمان و زمین و پیامبر و امام را به خاطر تو خلق می کند و تو ناچاری برای پس گرفتن باغی در روی زمین تلاش کنی!

 خیلی سخت است که برای مردمی که حقیقت را در لباس قدرت می بیند و صداقت را در پوشش شهرت، ادعای خودت را در مقابل «خلیفه رسول الله» اثبات کنی!

آن هم در شرایطی که قاضی و متهم یکی است!

خیلی سخت است که بخواهی حقانیت و ولایت مردی را اثبات کنی که اتفاقا همسر توست!

اما دشوارتر از همه این سختی ها وقتی است که می خواهی حقیقت دین را برای مردمی بیان کنی که حق را در بستر نامداران و زمامداران می جوید و نهایت وقتی به عدالت علی هم پناه می آورد بازهم جهل ابوموسی را به درایت مالک ترجیح می دهد و قرآن کاغذی را به قرآن ناطق!

 آری فاطمه بودن بسیار دشوارتر است

و با گذشت قرنها و عصرها دشوارتر

و چقدر دشوار خواهد بود زمانی که بخواهی حقیقت امام منتظَری را اثبات کنی که برخی علمای دین در مقابلش می ایستند و خورشیدپرستان و ماه پرستان به او ایمان می آورند!

آری فاطمه بودن بسیار دشوار است!

حواس پرتی

نوشته شده توسط فاطمه فقیهی پزشکی در 1396/12/01  •  9 نظر »

صحنه اول:
مادر تازه از سفر برگشته‌اش مهمان عزیز خانه‌اش شده‌بود.

خوشحال بود و با آب و تاب از مهربانی‌های مادرش می‌گفت. من که در نوجوانی در اثر بیماری از نعمت مادر محروم شده‌بودم بیشتر از قبل نبودش را حس می‌کردم. فقدانی که بارها خود را به رخ می‌کشد اما گاهی مواقع بیشتر…

صحنه دوم:
برای کاری به مدرسه دخترم می‌روم. دیدن بچه‌های شاد و پر انرژی مرا به وجد می‌آورد. دخترم را که می‌بینم بوسه‌ای بر گونه‌اش می‌نشانم. او با شادی مرا به دوستانش معرفی می‌کند. خوش و بشی می‌کنم و بعد به رسم رفتن دختر شادمانم را در آغوش می‌گیرم و خداحافظی می‌کنم.

در راه بازگشت تلنگری گوشه ذهنم را قلقلک می‌دهد، نکند آن موقع که دخترم را بوسیدم، دختری از اتفاق صبح با دلخوری از مادرش جدا شده باشد؟ اصلا نکند یکی از این بچه‌ها مادر نداشته باشد؟ نکند…؟

دلم می‌گیرد. این نگرانی وقتی بیشتر می‌شود که چند روز بعد دخترم می‌گوید: «مامان! می‌دونستی پدر و مادر دوستم طناز از هم جدا شده‌اند؟ او الان پیش مادربزرگش زندگی می‌کند.»
 ناگهان بی اختیار به چند روز قبل پرتاب می‌شوم… یعنی طناز هم آن بوسه و آغوش را دیده‌بود؟ کاش بیشتر دقت کرده‌بودم…

صحنه سوم:
سر سفره شام نشسته‌ایم. دختر کوچکم با شیرین زبانی از مهد کودک و دوستانش تعریف می‌کند. همسرم با ذوق و شوق دل به حرف‌های شیرین‌ش می‌سپارد. به یک‌باره می‌گوید: «بابا! دوستم زهرا با بابایش به خانه می‌رود، تو هم می‌ایی دنبال من؟» همسرم که طاقت یک لحظه اندوهش را ندارد می‌گوید: «بله بابا… منم دنبال دختر نازم می‌آیم…»

همین یک جمله دخترم را از شادی به هوا می‌پراند. همسرم خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: «چقدر حساس‌اند این بچه‌ها! ببین به چه چیزهایی دقت می‌کنند؟!» حرفش را تأیید می‌کنم و می‌گویم خدا را شکر که هستی و هوای بچه‌ها را هم داری، طفلک آن‌ها که بابا ندارند.

بغض سنگینی روی گلویش می‌نشیند، لقمه در دهانش می‌ماند، برایش آب می‌ریزم. هر دو در سکوت به یک چیز می‌اندیشیم اما من می‌دانم که او بهتر از من این حس پدرانه را درک کرده‌است…

همه صحنه‌ها را که کنار هم می‌گذارم با خودم می‌گویم، کاش ما آدم ها حواسمان بیشتر به بعضی چیزها بود. کاش می‌دانستیم بعضی روزمرگی‌های شیرین ما، برای عده‌ای حکم آرزویی دست نیافتنی دارد…

آرمان انقلاب

نوشته شده توسط مهشید ديانت خواه در 1396/11/14  •  ارسال نظر »

گاهی درس که می خوانی همه فکرت به نمره ای است که قرار است از امتحان دریافت کنی

و وقتی نمره دلخواهت را نمی گیری از تلاش برای درس خواندن پشیمان می شوی

اما بزرگترها یادآوری می کنند که هدف درس خواندن، نمره نیست!

و این ماجرای امروز انقلاب ماست

نام انقلاب را که می شنوی به یاد خیلی چیزها می افتی:

استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی

اما وقتی دور و برت را نگاه می کنی:

رآکتور پر از بتون می بینی

«جمهور»ی که فریاد عدالت خواهی اش خاموش می شود

و اسلامی که روز به روز مغزهایش بیشتر فرار می کنند و پوسته هایش ضخیم تر می شوند

به یاد «آزادی» می افتی که پس از سالها هنوز جرأت تعریف خودش را ندارد و آنقدر دستخوش حجابها و گرد و غبارها شده که کسی باورنمی کند یکی از بزرگترین آرمانهای انقلاب بود!

و امروز مردم، مثل معلمی می مانند که باید درس انقلاب را از کلاس اول و صفحه اولش برای مسؤولان دوباره توضیح بدهند تا یادشان بیاید که هدف انقلاب چه بود!

اما بازهم بزرگترها از انقلاب پشیمان نشده اند

بزرگترها هنوز هم می گویند هدف انقلاب تنها حکومت و جمهوری اسلامی نبود!

انقلاب آرمان بزرگی داشت که هنوز هم ادامه دارد هرچند مسؤولانش نتوانند نمره دلخواه مردم را کسب کنند!

اختلاف خان با شاه

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/11/09  •  ارسال نظر »

تااسم شاه و دهه فجر آمد، پای حرف دلَ ش باز شد، بزرگ ایل مان را می گویم همان کسی که سردی و گرمی روزگار موهایش را سفید کرده بود.

 ” ما مخالف شاه بودیم و عده مان کم، برای اینکه نیروهای ژاندارم متوجه فعالیت هایمان نشود مجبور بودیم شبانه بوسیله نامه نگاری با طایفه های دیگر ارتباط بگیریم. نامه اینقدر بین مردان ایل دست به دست می شد تا به دست ژاندارم ها نیافتد، در یک شب پاییزی و سرد نوبت به من رسید! یعنی پسر وسطی خان طایفه، نامه را باید برای دیگر طایفه های ایل می بردم.
در اینجا درنگ جایز نبود، نیمه های شب اسب قره کهر را زین کردم و نامه را در شال دور کمرم مخفی کردم، تفنگ برنو را نیز به روی میل قرار دادم تا در صورت اتفاقی آماده شلیک باشد، خودم را به بالای کوهی رساندم تا ببینم ژاندارمها چه می کنند!

از دور شعله آتششان نمایان بود تعدادشان هم کم نبود. اندکی صبر کردم، دیدم فایده‌ای ندارد، انگار سرمای شبانه خواب را از چشمان شان ربوده بود…

بسم‌الله گفتم و با سرعت به طرفشان حرکت کردم، آنها خیالشان راحت بود که از ساعت عبور و مرور نامه‌رسان‌ها گذشته است.
اما سخت در اشتباه بودند تا به خودشان آمدند، من ازشان عبور کرده بودم.
آن‌ها نیز سوار اسب شدند و تا چندکیلومتر به دنبال من تاختند اما به من نرسیدند. نامه را رساندم و در سپیده کاذب صبح به طایفه بازگشتم، فردا صبح ژاندارمها به دنبال من می‌گشتند اما چون صورتم را ندیدند بودند، مرا نشناختند.
مجازات نامه‌رسانان این بود که در کنار قوزک پا، پوستش را می شکافتند وتا جایی که زنده بود، باد زیر پوستش می کردند تا بمیرد…”

سرش را تکان داد وآهی کشید و گفت: “شاه ظالم بود…ظالم…”

غفلت شبانه

نوشته شده توسط Zahra.Dn در 1396/11/05  •  ارسال نظر »

خنکای آب حین شستن ظرف ها در شبانگاه، بدجور لبانم را به وسوسه انداخته بود، لبانم را به آب های مشت کرده ام  گره زدم و سیراب شدم.

برق نگاه پسرکم مرا به خود آورد : «مامان منم آب می خوام»
لیوانی را با ظرافت شستم و پر از آب کردم. به سمتش بردم، پس زد، نخورد! «منم می خوام با دستام آب بخورم»

منع خوردن آب با دست درسی بود که بارها در گوشش خوانده بودم، خودم خرابش کردم، یک لحظه غفلت تمام آنچه برایش چیده بودم خراب کرد…

نمی دانم تا بحال دیگر از من چه چیز خلاف گفته هایم دیده و شنیده! خدایم رحم کند…

 پ.ن……………………………
امام صادق (ع): هر گاه عالم به علمش عمل نکند اثر موعظه اش از دل ها زایل می شود، آن چنان که باران از روی سنگ صاف می لغزد…

خوب درس بخوانیم… !

نوشته شده توسط ط.جمالی در 1396/10/24  •  ارسال نظر »

می گویند:

 زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی…

حال روز و ماست این روزها…
از کودکی معلم هایمان، همان بچه های دهه شصت که شاید سوادشان بیش از دیپلم و یا نهایت لیسانس نبود، درس حوزه هم نخوانده بودند، می گفتند عصمت یعنی: «مصون بودن از هر خطا و اشتباهی، و این امر فقط خاص چهارده معصوم و انبیای الهی  علیهم السلام است، به همین دلیل به آن ها معصوم می گویند.»

بزرگ شدیم و بزرگتر، در دبیرستان و دانشگاه هم چیزی بیش از این برایمان نگفتند… 

این کلمه زمانی به دلم نشست که وارد حوزه شدم. به دلم نشست چون حکمت آن را دانستم:
«غرض از جعل امام و پیامبر از جانب خداوند متعال این است که مورد اطاعت بی چون و چرای مردم قرار گیرند و سخن و فعل آن ها حجّت بوده و اطاعت و تبعیّت از آن ها واجب؛ و اگر کسی معصوم نباشد اطاعت بی چون و چرا از او عقلاً جایز نیست. خداوند متعال در قرآن کریم اطاعت از پیامبر و امام را در ردیف اطاعت خود قرار داده ؛ و روشن است که اطاعت از خدا ، اطاعت بی قید و شرط است. خداوند متعال می فرماید:  « يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللَّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْر…» (النساء:59)

 پس براساس حکم عقل « نبی و امام غیر معصوم» یک تعبیر متناقض و مغلطه است. نبی و امام باید معصوم باشند و الّا نقض غرض بر خدای حکیم لازم می آید که امری است باطل.

 با این اوصاف چطور کسی در همان حوزه ای که من درس خواندم، همان علومی که برای همه طلاب یکسان اموزش داده می شود، نتیجه می گیرند که “امام زمان (عج) نیز قابل نقد است…! “

 سالهاست که خط مشی این جماعت برای ما روشن است، گر می خواهیم ولایت فقیه را نقد کنیم فقط این را در نظر بگیریم که برای چیدن یک برهان چندین شرط نیاز است که صغری کبری شما حتی در شرط اول که عصمت است مشترک نیستند!

 ای کاش حداقل جماعت تان به مقوله نقد پایبند بودند و منتقدان را به مزدور و بیسواد وغیره و ذلک متصوف نمی کردند تا کمی درد این صحبت های برایمان کمتر می شد…

 حال فهمیدید چرا زمانه بر سر جنگ است…؟!

شعله های غربت… !

نوشته شده توسط ط.جمالی در 1396/10/24  •  ارسال نظر »

 چه روزهایی شده…  زمستان دل انگیز به روزهایی غم انگیز مبدل شده… آتش پشت آتش…!  روزهایی گذشت که آتش نفاق سر برآورد از خیابان ها و جان عده ای بی گناه به یغما رفت.  (هرچند خروش گرم مردم، آبی سرد شد بر آتش نفاق بدخواهان و بداندیشان کوردل)   یا کنون که آتشی از دریا زبانه کشید تا عمق جان ها… آتشی که این بار شعله کشید برجان 32 خدمتگزار …  اما اینک چه، کدام آب قرار است شعله های این غم را خاموش کند، وقتی جگر گوشه های این امت در غربت سوختند و سوختند…  سوختنی که نمیدانم چه گذشت برجانشان، آن هنگام که آتش زبانه کشید بر آسمان، فقط آتشی بس بزرگتر ، بس سوزانده تر، دل سوزاند از ما و از جگر گوشه هایشان…   غربت اینان فقط مسافت راه نبود، غربتی که در پس پرده دیپلماسی بی روح و بی عاطفه زاده شد، بس فراتر بود… ! …  چه غریبانه سوختند و آبی دریا را به آبی آسمان دوختند.  …  من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود…! … 

چراغ سبز برای باطل!

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/10/15  •  2 نظر »


راننده تاکسی گفت: بابا، آن زمان ما انقلاب کردیم که حق بیاد… الان دارند اغتشاش می کنن برای چی؟ برای کی؟
آخه دیگر کسی مثل امام خمینی ره و آیت الله خامنه ای پیدا نمیشه.
انقلاب فرق داشت شوق دیدار با حق داشتیم الان دارند برای باطل چراغ سبز نشان میدن.
دویدن برای باطل پوچه، مثل کف روی آب.

قلب‌های مه‌آلود

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/10/05  •  5 نظر »

در جمع دوستانه، در مهمانی ها چند وقتی است که حرف‌هایی با مضمون اینکه ما، لباس و عطرهای مختلف و گران قیمت می خریم اما باز حال دلمان خوب نیست احساس ناامیدی می کنیم،

دیگر زندگی برایمان طعم ندارد،
نمی‌دانیم انگار قلب‌هایمان سنگین شده و همراهیمان نمی‌کند…

ما در کنار رسیدگی به کارهای روزمره، به روح خودمان هم باید رسیدگی کنیم.
دستمالی آغشته با آیات قرآن برداریم و در این شلوغی بازار دنیا، درون قلب را مانند ظاهر خودمان گردگیری کنیم و زنگار قلب و روح را با تلاوت آیات قرآن همراه با معانی‌اش پاک کنیم.
قلبی که نور قرآن در آن باشد مانند همان عطر خوشبویی است که عطرش در مسیر زندگی می ماند و راه را روشن می کند و قلب و روح را جلا می بخشد.

سبک زندگی ماه

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/09/19  •  ارسال نظر »


وقتی شب هنگام وارد خانه ‌شد؛ بعد از سلام کردن وپرسیدن احوال من، چند دقیقه بعد مرا صدا ‌کرد :«خدیجه، همسرم، کاسه‌ای از آب برایم بیاور».
کاسه آب را به دستش دادم.
کاسه‌ی آب را گرفت٬ چند جرعه از آب را نوشید و با باقی مانده‌ی آب در کاسه وضو گرفت سپس دو رکعت نماز کوتاه خواند و بعد به بستر خواب رفت.
تمام این مدت٬ با اینکه خودم را مشغول کارهای خانه نشان می‌دادم اما تمام نگاهم به سمت محمد بن عبدالله ص بود.

 

پ.ن: روایت ارسال شده به مسابقه راوی مهر

نگاهی به آینده

نوشته شده توسط مهشید ديانت خواه در 1396/09/13  •  ارسال نظر »

تا زمانی که خودت را از او برتر بدانی نه تو وحدت را باور می کنی و نه او!

وقتی قرار باشد توصیه بزرگان و تبلیغات آن هم فقط در یک هفته شما را به زور کنار بنشاند همان تبلیغات هم کافی است تا از این خشم فروخته نزاعی بر پا کند و هردو را به آتش بکشد

اما وقتی برابری ات را با او باور کردی او هم می شود برادرت، هموطنت و هم نوعت

و آن وقت هفته وحدت برایت حال یک میهمانی خانوادگی را پیدا می کند که پر از صفا و صمیمیت و مهربانی است

لازم نیست بنشینی تا با کالبدشکافی تاریخ باورهایت را با او مقایسه کنی.

فقط لازم است نگاهی به آینده بیندازی و ببینی که در آن زمانی که مصلح جهانی می آید، او به یاری هردو شما نیاز دارد تا جهانی پر از عدالت و عشق و مهربانی بسازد

درخشان ترین انتخاب

نوشته شده توسط مهشید ديانت خواه در 1396/09/08  •  ارسال نظر »

در آن روزهایی که شهرت امانتداری محمد(ص) سرزمین حجاز را پر کرده بود، شاید کسی تصورش را نمی کرد این مرد جوان غیر از امانتداری سرمایه دیگری هم داشته باشد و این برای دختران حجاز که که در قاموس اندیشه هایشان جز مال و مقام و قبیله و قوم جایی نداشت قابل توجه نبود.

اما برای زن ثروتمند حجاز «محمد امین» گوهری بود که کسی دیگری نمی توانست جایش پر کند.

خدیجه شاید تنها به درستی و امانت محمد(ص) می اندیشید:

نه تصور می کرد که روزی دعوت یکتاپرستی او همه قریش را در برابرش علم کند و همراهانش سر از شعب ابیطالب درآوردند

و نه فکر می کرد که این مردی است که روزی خاتم پیامبران خواهد شد و عاشقانی به پهنه تاریخ و به وسعت جغرافیا خواهد داشت!

اما افسوس که خدیجه پیش از آنکه شکوه و عظمت انتخابش را ببیند پرکشید.

اما امروز این تاریخ است که ثمره انتخاب خدیجه را در خود ثبت می کند و گسترش آیین محمد را در کارنامه اعمال گذشته و آینده او می نگارد.

خدیجه در یکی از سیاه ترین روزهای تاریخ درخشان ترین انتخاب را انجام داد

و امروز در بازاری که امانت و جاه و مقام و ثروت و جمال و صداقت و دانش و کالاهای ریز و درشت در کنار هم عرضه می شود، هزینه گزینش خدیجه گونه به اندازه شعب ابیطالب نخواهد بود!

پیامی دلآرام

نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني در 1396/09/08  •  ارسال نظر »

بارها و بارها این جملات را در ذهنم زیر و رو می‌کنم و مثل تشنه‌ای به دنبال اب در پی یافتن جوابی برای ارام کردن دلم در میان غم و رنج و مصیبت مردم زلزله زده کرمانشاه می‌گردم.

در پیام امام خامنه‌ای به مردم کرمانشاه که به بیانی فرمودند:
 «این رنج و مصیبت رحمت الهی را به دنبال دارد. مصیبت بود و لحظات بسیاری در میان اشک و دعا گذشت اما کم نبودند و نیستند لحظات ماندگاری که قرین رحمت و وحدت بود.»

جلوه‌های رحمت الهی، وحدت بین برادران و خواهران شیعه و سنی بود
 وحدت بین ارتش و سپاه
ازمون از خود گذشتگی و ایثار برای ملت
 و پاسخی بسیار کوبنده بر دهان یاوه گویانی که چشم دیدن شور اربعین را نداشتند اما به فضل الهی همان خادمان اربعین رهسپار مناطق زلزله زده شدند.

اری این صحنه حضور و اتحاد در کرمانشاه خودش شد مجمعی برای تقریب مذاهب و پای کار ایستاده‌اند مردان اتش به اختیاری که هم قسم شده‌اند تا سرپا و اباد کردن سرزمینی که خون شهدا و صلابت و پایمردی مردمانش نقشی ماندگار بر صفحه تاریخ نگاشته است.

دور نیست روزی که گرد محرومیت و مظلومیت چندین ساله از چهره‌اش زدوده شود .
اری هر بلایی محفوف به رحمت الهی است.

ما من بلیة الا و لله فیها نعمة تحیط بها. هیچ مشکل و بلایی نیست مگر اینکه خداوند در ان نعمتی قرار داده که ان مشکل و بلا را احاطه کرده است. (1)
پ.ن………………………………
حدیث از امام حسن عسگری علیه السلام، بحار الانوار جلد 78 ص374

همرنگ جماعت

نوشته شده توسط مهشید ديانت خواه در 1396/08/27  •  ارسال نظر »

همرنگ جماعت

آنان که مردم را به تاریکی عادت داده اند، همه وحشتشان از نور خورشید است، آن گونه که گاه او را در تاریک خانه پنهان می کنند تا کسی نورش را در نیابد. اما خورشید در مدینه هم که باشد نورش چشمهای خفاشان خراسان را می آزارد. تلاش می کنند او را در تاریک خانه خود دربند بکشند، پیشنهاد خلافت بدهند، ولیعهدش کنند تا شاید او را هم همرنگ جماعت کنند.

اما نمی شود.

تلاش می کنند که درخشش عظیمش را به خود بچسبانند اما خودشان طاقت نورش را ندارند آنگونه که حتی خواندن نماز عید فطر با سنت پیامبر برایشان گران تمام می شود.

و در نهایت امام در قصر خلافت و در لباس ولیعهد هم برایشان خطرناک است و راهی جز خاموشی اش نیست.

آری! خورشید هرگز همرنگ تاریکی جماعت نمی شود، حتی شمع هم هنگام درخشش نور اندکش در میان انبوه تاریکی هرگز نگران رسوایی نیست

پیام پیامبر

نوشته شده توسط مهشید ديانت خواه در 1396/08/27  •  ارسال نظر »

پیام پیامبر

پیامبر، «پیام» «بر» است.

و وظیفه اصلی او رساندن محتوای «پیام» است.

اما برای آنها که از ابتدا پیامش را نپذیرفتند و بعد به خاطر شهرتش و محبوبیتش و منافع حکومتش پذیرایش شدند، رحلت او هم به معنای رحلت پیامش بود!

و گمان کردند که می توانند با نفهمیدن پیامش، خلیفه اش باشند!

و امروز بسیارند آنها که پیامش را نشنیدند و نفهمیدند اما به نام پیروانش نامیده شدند!

و بسیارند آنها که گمان می کنند باید نفهمیده و ندانسته اطاعتش کنند و عاشقش شوند!

و کم نیستند گروهی که امروز به نامش گردن می زنند و قتل عام می کنند و گمان می کنند که اطاعتش می کنند.

 

و امروز ماییم و پیامبری که برایش روضه می خوانیم، جشن می گیریم، با یاد و نامش صلوات می فرستیم و عاشقانه ستایشش می کنیم

اما هنوز محتوای پیامش را درنیافته ایم

هنوز نمی دانیم او چگونه رحمتی برای عالمیان بود که ما امروز در محبت نسبت به برادران اهل سنت خود تردید داریم

هنوز نمی دانیم او چگونه خود را برای هدایت مردم هلاک می کرد تا راه صحیح امر به معروف و نهی از منکر را از او فرابگیریم

و هنوز نمی دانیم چرا او از میان همه این آداب و مناسک هدف خود را مکارم اخلاق معرفی کند

و اکنون باید بیندیشیم اگر امروز برای ما مبعوث می شد، آیا به پیامش ایمان می آوردیم؟

خاطرات مشترک

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/08/26  •  ارسال نظر »

وقتی اتفاقی برای یک از هموطنانمان می‌افتد
همه خاطرات مرتبط با آن موضوع زنده می‌شوند، نه اینکه مرده باشند بلکه همراه با این ایام بیشتر مقابل چشمانمان ظاهر می‌شوند.

مثل امروز کلاس فلسفه ما
استاد درس را شروع کرد اما به هر پاراگراف که می‌رسید، در مورد خاطرات گذشته‌اش از زلزله و بم صحبت می‌کرد و می‌گفت:

«ما اصلا نمی‌توانیم آن صحنه‌ها رو درک کنیم و خیلی راحت در موردش صحبت کنیم.
این روزها زلزله کرمانشاه من رو به یاد زلزله بم می‌اندازد و نمی‌دانم چرا گاه و بی‌گاه لحظات در برابر چشمم تداعی می‌شود .
با اینکه منزل ما کرمان بود اما همگی نا آرامی زمین رو متوجه شدیم.
وقتی برای کمک به زلزله زدگان وارد شهر بم شدیم. باورم نمی‌شد که از شهر فقط و فقط چند درخت خرما باقی مانده بود.
نمی‌دانید … درک نخواهید کرد… سرما… بیماری روحی …. نبود امکانات اولیه… از دست دادن افراد خانواده … وجود بیماری های خطرناک و واگیردار…»

سرش را تکان می‌داد واز شدت ناراحتی برای هموطنان کرمانشاهی چشمانش را به میز روبریش دوخت.
و از ما درخواست کرد که برای صبر و شکیبایی بازماندگان و سلامتی شأن دعا کنیم و برای آرامش روحی هموطنان از دست رفته فاتحه بخوانیم.

کاش تو هم حسش کنی…!

نوشته شده توسط ط.جمالی در 1396/08/09  •  ارسال نظر »

 حس عجیبی است… !
همیشه حسرت میخوردم به حال کسانی که چنین حسی را احساس میکنند و حالا در تار و پود وجودم غربت این حس تنیده است.
کوله بارم را بسته ام… منتظر نشسته ام تا روز موعود برسد و قدم به جایی نهم که فرش راهش، بال ملائک هست.
تاکنون آنجا را نه دیده ام و نه حس کرده ام، پس نمیتوانم شرحش دهم برای تو…
حتی حال کنون خودم را هم نمیتوانم برایت به تصویر کشم چه برسد آنجا را…
فقط برایت بگویم که روزها را به شب می سپارم و شب ها را به روز تا برسد روزی که درکش کنم… حسش کنم… با ذره ذره وجودم!

به خداوندی خدا زبانم قاصر است و لکن…
مگر وصف پذیر است که توصیفش کنم…
مگر وصف نامحدودش به قالب کلمات محدود می گنجد … نه … نمی گنجد!
گویا آنجا بهشت است که بر زمین ارزانی شده…
اصلا گویا تکه ای از عرش خداست که برزمین افتاده…
آخر چه بگویم به شما که خود ندیده ام آنجا را.
فقط انگار جاذبه ای فراتر از نیروی جاذبه زمین مرا به سمت خود می کشد…
کاش تو هم حسش کنی… قشنگترین و لذت بخش ترین حس دنیا را … !

کوله بارم را بسته ام… راهی سفرم به بهشت خدا…
فقط خدا کند که بهشتش را هم به چشم سر ببینم و هم به چشم دل… 
خدا کند تو هم مسافر بهشت خدا شوی…  

حلالم کنید …
مسافر کربلایم …

نیازمندی به سبک بالاشهر

نوشته شده توسط فاطمه فقیهی پزشکی در 1396/07/29  •  6 نظر »

بیرون خانه ظاهری خوب و طبیعی داشت اما وقتی وارد شدم باورم نمی‌شد چنین خانه‌ای در محله ما وجود دارد. نگاهی به سرتاسر اتاق پیرزن انداختم. اتاقی که تنها بخشی از آن با موکت‌های رنگارنگ پوشیده شده‌بود. یک تخت زوار در رفته که بیشتر شبیه یک تخته چوب بود که بلوک سیمانی و آجر شکسته شده‌بودند پایه‌هایش!
تمام وسائل اتاق محدود شده‌بود به چند تکه ظرف و یک گاز دو شعله با یک دراور شکسته که کشوهایش مثل دندان‌های پیرزن یک در میان شده‌بود…

بوی تندی مشامم را زد و ترجیح دادم داخل حیاط با او هم صحبت شوم.
از او می‌پرسم: مادرجان بچه‌هایت کجا هستند؟
پیرزن که از لحظه ورودم با شادی و کمی هم خجالت تندتند به من خوش آمد می‌گفت. نگاه خسته‌اش را به شاخه‌های پیچ خورده درختان دوخت و از انجا تا دوردست ها پرواز داد. بعد آهی کشید و با صدای خش‌دارش از روزهایی گفت که برای خودش کسی بوده‌است و خانه اش پر بوده از کلفت و فرش‌های نجف آبادی!

 از پسرانش می‌گوید که حالا دکتر و مهندس شده‌اند. دخترش که به قول پیرزن 4 تا ماشین و راننده زیر دستش است. از خانه‌ای گفت که به نام پسرش زده بود تا وقت پیری مراقبش باشد اما… بغض نیم بند پیرزن شکست و اشک‌هایش اجازه ندادند حرفش تمام شود.

پیرزن این بار از روزهایی گفت که بیمار در خانه گرسنه و تشنه بوده‌است. نه آنکه پول نداشته باشد. کسی نبوده تا کاسه ای سوپ گرم دستش دهد. از دزدهایی که به خانه اش زده بودند گفت و اینکه دیگر به که می‌توان اعتماد کرد؟

باورم نمی‌شد در همسایگی ما چنین کسی وجود داشته‌باشد. باورم نمی‌شد که شب‌هایی که من سیر و آسوده خوابیده بودم. در همسایگی من پیرزنی گرسنه خواب به چشم نداشته‌است…
یاد حدیث پیامبر(ص) می‌افتم « به من ايمان نياورده‏است آن كه شب را با شكم سير بخوابد و همسايه‏اش گرسنه باشد»
و بعد به فکر فرو می‌روم که عجب! بالا شهر هم نیازمند دارد! نیامندانی که طالب پول نه بلکه تشنه محبت‌اند. نیازمندی به سبک بالاشهر!

درسهای تکراری تاریخ

نوشته شده توسط مهشید ديانت خواه در 1396/07/24  •  ارسال نظر »

درسهای تکراری تاریخ

سالهاست که این گرگ «آشنا به گله» در گذرگاه‌ها جولان می‌دهد، هربار دولتی عوض می‌کند و «رخت شبانی از نو می‌پوشد»  و چشم کودکان تازه وارد را خیره می‌کند تا شاید صداهای «هیهات منا الذله» را موقتاً(!) خاموش کنند و از کربلا درس مذاکره بگیرند ولی بعضی‌ها دلشان می‌خواهد همه چیز را خودشان تجربه کنند!
تا شاید حافظه‌ای را که با «والله و تالله» فُرمَتش کردند، حداقل یک «برجام 20 دقیقه ای» داشته باشد که گوش‌هایی را که منتظر ترنم خدمتند، بفریبد

اما . . .

حتی اگر تاریخ هم از تکرار درس‌هایش خسته شود گرگ نمی‌تواند برای مدت طولانی در لباس میش باقی بماند؛ نمی‌تواند همیشه دستکش مخملی بپوشد. گاهی هم باید زوزه بکشد و فریادی بلند کند تا آنها که تنها چشم‌شان «گوهر تابناک تاج پادشاه» را می‌بیند یادشان بیاید که «کدخدا» هرچه دارد از «اشک دیده من و خون دل شماست»

و یادشان بماند که اگر این رهزن آموخته بود تا آنچه در طول تاریخ از ملتها ربوده، برگرداند، و اگر یاد گرفته بود تا از سر تجارت و معامله حقی به کسی برساند، هرگز آن کدخدایی نمی‌شد که عده‌ای طمع زرش را داشته باشند وگروهی خوف زورش را.

 

 

پلان جدید برجام

نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني در 1396/07/22  •  ارسال نظر »

از آنجا که چنته‌ی برجامیان پر ز هیچ و کیسه سوراخ، و میدان هم خالی از سینه چاکان و مجیزه گویان و طرفداران چشم و گوش بسته است، لذا اجرای پلان جدید سناریوی آقایان کاسب وادادگی و غرب‌گدایی سخت مشکل شده است.

آنها که  امروز از شجاعت امام امت می‌گویند و از افتخارات سپاهیان رشید اسلام خوب فهمیده‌اند هیچ کاره‌ی معادلات‌اند، که اگر غیر از این بود و آن برجام کذایی میوه و ثمر و گشایشی داشت قطعا سپاه همان دولت با تفنگ بود و موشک‌هایش هم مخل مذاکرات.

حتما خبری در راه است. باز هم بوی مذاکره به مشام می‌رسد که این طور دست و پا می‌زنند و می‌خواهند ملت را با خود همراه کنند .

ولی بدانید که ما برجام گزیدگانیم و باید از هر چه بوی مذاکره بدهد بترسیم. اگر مومن به خدا هستید بدانید که مومن از یک سوراخ دو بار گزیده نمی‌شود .باز هم دلواپسانه و بزدلانه و در عین بی شناسنامه بودن حنجره پاره می‌کنیم  تا شاید کبک‌های سر به زیر برف کرده تکانی به خود بدهند.

دوست خوب را یابنده‌ام

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/07/17  •  ارسال نظر »

رفتارش و سخنانش، خون مرا به جوش می‌آورد، از نیش و کنایه‌هایش گرفته تا حسادت در چشمانش…
اما خودم را انسانی بی‌خیال و صبوری نشان می‌دهم .
هر چقدر صبر را برای خودم بخش بخش می‌کنم اما دیگر توان ایستادگی ندارم و هر لحظه است که دست راستم را بلند کنم وسیلی محکمی بر گوش نیش و کنایه‌هایش بخوابانم.
اما باز با خود کلن جار می‌روم و به عاقبت بعدش فکر می‌کنم.

جمله‌ای مغزم را را زیر رو می‌کند، «یک یا دو روز دیگر بیشتر با او نیستی پس تحمل کن» اما تحمل کردن بعضی از افراد یکی دو روز هم سخت است!

این جمله در بالای کتری در حال جوش مغزم بخار می‌شود «هر کس را که می خواهی بشناسی یا با او همسایه باش یا همسفر».
سفر را دوست دارم برای اینکه افراد بیشتری، خودشان را به من می‌شناسانند.

و این‌جاست که دستان فکرم را چنگال داغ می‌کنم که هیچ وقت روی این افراد به عنوان یک دوست حساب نکنم و التیام زخم‌های زندگیم را به دست او نسپارم…

امام حسین (ع)، فعال حقوق بشر

نوشته شده توسط Zahra.Dn در 1396/07/16  •  ارسال نظر »

محرم که می‌شود، حال و هوای همه جا رنگ دیگری به خودش می‌گیرد. از کوچه و محله‌ها گرفته تا شبکه‌های اجتماعی اینترنتی مثل توئیتر و فیس بوک!
چند ساعت پیش مطالب دوستان را در توئیتر دنبال می کردl، یکی از عکس‌ها که توسط یک جوان آمریکایی شیر شده بود توجه ام را جلب کرد.
این تصویر، شخصی را نشان می‌داد که پلاکاردی با نقاشی صلیب و مطلبی از امام حسین (علیه السلام) در پایین آن درج شده بود را در دست داشت.
برایش کامنت گذاشتم و پرسیدم: «ظاهرا شخص داخل تصویر مسیحی است، به نظر شما چرا اینطور در جمع مسلمانان ظاهر شده؟»
که اینطور جواب داد: «در این روزها پسر یکی از پیامبران خدا که اسم او حسین (ع) است به دست ظالمان کشته می‌شود، به نظر من حسین (ع) یک فعال حقوق بشر است و باید الگو قرار داده شود…»

فعال حقوق بشر!

این را که گفت، ذهنم رفت سمت شیعیان بحرین،سعودی، هند، آذربایجان، ترکیه و  کشمیر و …
و کشورهای مسلمانی که هیچ وقت نتوانستند سهمی در تبلیغ دین و دفاع از اعتقاداتشان داشته باشند و خاکشان تبدیل شده به حیات خلوت صهیونیست‌ها! عزاداری سیدالشهداء(ع) هم که با محدودیت‌های فراوان روبروست و گاها به خون کشیده می‌شود…

یعنی می‌توان با این وضع، حقوق بشر را در کشورهای اسلامی ترجمه کرد؟! حقوق بشری که فعال آن امام این ملت شناخته شود ولی خود مسلمان از آن بهره ایی نداشته باشند؟
من فکر می‌کنم حساس بودن به امور مسلمین از مهم ترین آموزه‌های عاشورا ست، یعنی اگر پیروی این مکتب هستیم باید ببینیم که در سرزمین‌های اسلامی چه می‌گذرد!
اینقدر حوادث مهم و قابل اعتنا در سرزمین‌های اسلامی اتفاق می‌افتد که هیچگاه ندیدم در ایام محرم به آن پرداخته شود، محرمی که شعار آن «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» ست!
………………………………………..
اینکه یاد بگیریم صدای مظلومیت مسلمانان جهان را بشنویم و به ندای دادخواهی آنان پاسخ دهیم، یعنی عاشورا و کربلا برای ما معنا شده …

 

شیعیان انجمن دانشجویان مسلمان دانشگاه آریزونا در ماه محرم سال 2006 تصمیم میگرند برای بالا بردن آگاهی از شخصیت حضرت امام حسین علیه السلام و روز عاشورا بطری های آبی را با طراحی های خاص پخش کنند، و الان چندین سال است این کار را با قدرت بیشتر و بین چندین دانشگاه کشورهای دیگر همزمان انجام میدهند، این تصویر یکی از طرح های روی بطری های آب است.
این دانشجوها با محدودیت هایی که دارند به این شکل سعی میکنند حداقل سهمی در پیام رسانی عاشورا داشته باشند، امّا ما ، با این همه زمینه برای فعالیتمان، چه کرده ایم!؟

مثل یه چیز شیرین

نوشته شده توسط zeynab.d.n در 1396/07/13  •  4 نظر »

همیشه وقتی می‌شنیدم فلانی با یک جمله در زندگیش متحول شده و یا افتادن یک اتفاق توی زندگیش باعث گرفتن یه تصمیم بزرگ شده، بهش غبطه می‌خوردم و می‌گفتم کاش منم همچین حسی رو تجربه میکردم… آخه گاهی اوقات برخی از اون اتفاقا اونقدر ناچیز و کوچیک بودن که از خودم می‌پرسیدم چطور این اتفاق و یا یک جمله تونسته این ادم رو اینطور متحول کنه…

یادم نیست پایه چندم بودم فقط میدونم اوائل تحصیلم در حوزه بود..

روزی سر ساعت درس  کلام پای بحثی بی ربط به کلاس باز  شد و آنقدر قِل خورد و چرخید تا رسید به اینکه چطور موقع گرفتاری‌ها عمل کنیم و راه رو گم نکنیم..

هر کسی یه حرفی زد ولی چیزی که استاد گفت برام خیلی شیرین بود… شایدم فقط من چنین حسی رو داشتم ولی به هر حال  بیشتر از ده ساله همین جمله خیلی جاها به دادم رسیده…

“تصور کن پیامبر (شما بگو هر معصوم عزیز دیگه ای) الان در وضعیت مشابه بود… سعی کن بفهمی ایشون چه تصمیمی می‌گرفتن و یا چطور عمل می‌کردن، بهش فکر کن و سعی کن درکِ‌ش کنی آنوقت توکل کن و عمل کن…”

کوتاه بود… ساده بود… و شاید کسی غیر از من اصلا به این جمله توجه نکرده بود….

به هر حال اونروز و درست توی همون لحظه من به آرزوم رسیدم و بالاخره تونستم این حس عجیب که یه جمله کوچک هم می‌تونه زندگی کسی رو متحول کنه رو تجربه کنم…

شما هم دنبالش باشید شاید یه جایی همین نزدیکی‌ها پیداش کنید…

نردبان اشک

نوشته شده توسط پگاه پرهون در 1396/07/11  •  ارسال نظر »

او مدت‌هاست که در قلب‌مان حکومت به راه انداخته، مالک و صاحب دل‌مان شده
تاریخ عاشق شدن‌مان برای‌مان نامعلوم است و نمی دانیم دقیقا از چه زمانی وجود‌مان را فتح کرده…
فقط می‌دانیم از کودکی، از همان زمان که مصیبت‌هایش را شنیدم، حس‌مان عوض شد…

نام، رسم، حرف و گفتن از زندگی‌اش که می‌آید، انگار چیزی ته دلم می‌سوزد، آتشی در قلبم شعله می‌کشد که خاموشی ندارد و نتیجه سوختنش می‌شود اشک… اشکی که از میان چشمانمان  ذره ذره وجودش را نشان می‌دهد و مستی‌مان را ظاهر می‌کند.

به دارایی‌هایم نگاه می‌کنم، می‌خواهم مزد زحمت و فداکاری‌هایش را بدهم. می‌خواهم محبتم را به او ثابت کنم، می‌خواهم اندوه‌م از شهادتش را نشان دهم، و چیزی جز اشک چشمانم برای این نمایش نمی‌یابم…

قطره‌ها دانه دانه روی گونه‌هایم سر می‌خورند تا برایم نردبانی شوند برای صعود به خدا، صعودی که خدا بهشتش را ارزانیَ‌م کند.
این اشک‌ها برایم حکم یک میان‌بُر را دارد، چون وقتی یاد حسین (ع) در دلم روشن است تقوایم بیشتر و نفوذ گناه در وجودم سخت‌تر از همیشه می‌شود…

تا به امروز هیچ محبتی قوی‌تر از محبت حسین (ع) ندیدم، حتی نفس سرکشَ‌م در مقابل آتش عشق حسین خاموش می‌شود..

من به کیمیای این اشک‌ها ایمان دارم. اشکی که در طول تاریخ چه انسان‌هایی که به برکتَ‌ش هدایت نشده‌اند… چرا که ارادتمند واقعی در پس هر قطره از اشکش عمل به یکی از فرامین مولایش نهفته و همین اشک‌ها چشمهایش را برای بصیرت و بیدار شدن و بیشتر عامل شدن روشن می‌کند.

اشک بر حسین علیه السلام باید برای ما نردبانی بزرگ باشد، نردبانی که پله پله به سبک زندگی حسینی نزدیک‌ترمان کند…

غربت بی قرینه …

نوشته شده توسط ط.جمالی در 1396/07/06  •  4 نظر »

جنس این روزها با همه روزها فرق دارد، روزهای دیدن و شنیدن و تصور کردن شباهتِ تفاوت هاست… .

تصور کردن غربت حسین، تشییع بدن بی سرش … بی کسی خواهرش … یتیمی دردانه هایش … و تصور آسمانی که اشک ماتم ریخت بر این همه غربت و مظلومیت… .

اما اینک، بعد از 1400 سال که از آن غربت میگذرد، همه دیدند آسمان، نظاره گر سرزمینِ من بود و لحظه لحظه به حال نقطه نقطه اش اشک حسرت ریخت… 

همه دیدند باز هم زمین شهید بی سری را در آغوش کشید، شهیدی از مکتب حسین… اما با هزاران شباهتِ متفاوت!!!

دیدند در سرزمین من، در نقطه نقطه دلهای مردمش، سردار بی سر سرفرازش تشییع شد…

سرداری از تبار خون خدا ، به قدمت عاشورا، به وسعت کربلا، که راهی پیمود به سمت خدا… .

سرداری که روضه مصور بود از غربت حسین… 

اما این همه شباهت متفاوت چگونه بر زبان کلمات جاری می شود…؟! 

شنیدنی های تاریخ با دیدنی های امروز سرزمینم…! 

شنیدن غربت حسین و دیدن شهرت سردار…

شنیدن اسارت زینب و دیدن عزت خانواده سردار… 

شنیدن جسارت به نازدانه حسین و دیدن محبت به دردانه سردار… 

آری… 

کربلای حسین کجا و کربلای سردار کجا….

اما سردار رفت تا راه حسین گم نشود و نشد و نمایان تر از قبل شد… 

سردار رفت و شد روضه مصور کربلا تا بگوید هر تنی که بی سر و سامان شد بهر حسین، افزون می کند زبانه آتش به دل نشسته بر غربت حسین را…

رفت تا بگوید غربت حسین، غربت بی قرینه هاست…

​​

بهترین شاگرد

نوشته شده توسط زهرا حاجي حسيني در 1396/07/05  •  ارسال نظر »

خوش آمدی ای فدایی زینب به خاک میهنت

خوش آمدی ای شاگرد ممتاز مکتب حسین

چه کسی غیر از تو می‌توانست مصیبت جان سوز حسین را برای ما در این ماه عزا ملموس کند…

امروز دست بر هر سینه‌ای که بگذاری داغ دار توست…

طریقی شدی برای درک ذره ای از آنچه که بر قلب صبور زینب وارد آمد…

و چه زیبا گفتی :

طوری زندگی کن که خدا عاشقت شود وقتی عاشقت شد خوب می‌خرد تو را…

و چه خوب حساب و کتاب کردی…

از خوب‌های زندگیت گذشتی تا به خوبتر برسی…

و این گونه است تربیت شده‌ی مکتب حسین(ع)

سفر سرخ

نوشته شده توسط Zahra.Dn در 1396/06/31  •  ارسال نظر »

امشب از آن شبهاست…
از آن شبهایِ بیداری…
از آن شبهایی که سنگینیِ غمی نفس گیر رویِ دلم، خواب را از چشمان تَرم، سویِ دیارِ دیگری کشانده.

 تازه می فهم شب چرا همیشه بیدار است. به شوق دیدارِ سحر…

 تــو، ای سحرگاه شبهایِ تارِ من! آسمانِ دلم غروب کرده امشب. باد وزیده… باد وزیده و ماسه های قرارِ ساحلَ ش را سمت دریایِ مواجِ بی قراری پراکنده…

شب چه دلِ بزرگی دارد. چطور اینهمه تاریکی را تاب می آورد… و ستارگان که دل به آغوشِ همچنین شبی سپرده اند…

دلم سفر می خواهد امشب، سفری سرخ…

دلم میخواهد امشب قدم بگذارم در این سفر سرخ، به امید رسیدن لحظه ای که قلبم، روحم و حتی تمام واژگانم رو به او سرازیر شوند… و من با زبان اشک هایم با او سخن بگویم…میخواهم قدم بگذارم در این سفر سرخ…

پ.ن ……………..
پیشکش به آغازین روز مصیبت اهل بیت (ع)

شبیه جنون

نوشته شده توسط zeynab.d.n در 1396/06/25  •  ارسال نظر »

دوستی دارم به اسم طیبه.
دختر یک ساله‌ایی دارد به نام ریحانه.
برای زندگی‌اش جنگید، برای حفظ زندگی‌اش!
اختلافات خانوادگی بین خانواده خودش و همسرش.
مادرش میخواست به اجبار طلاقش را از همسرش بگیرد، ولی او همسرش را دوست داشت…

طیبه تک دختر بود، با مادرش حرف زدم، از علت کارهایش پرسیدم، گفتم چرا نمی‌گذاری زندگی‌اش را بکند؟ طیبه زندگی‌اش را دوست دارد، همسرش را، ریحانه را، خانه‌ی نقلی‌اش را…
گفت:‌ “من طیبه را می‌پرستم، دوستش دارم، این زندگی لایق دختر من نیست، این مرد لیاقت دختر من را ندارد…”
گفت و گفت، از صحبت هایش معلوم بود دوست داشتن زیاد کار دستش داده!…

نمی دانم، ولی… ای‌کاش می‌فهمید این دوست داشتن نیست، این دلسوزی نیست، این چیزی جز جنون نیست…

خداحافظی تلخ

نوشته شده توسط فاطمه فقیهی پزشکی در 1396/06/21  •  ارسال نظر »

سفر ۱۳ روزه‌ی من به سرزمین عشق که از دو روز قبل از عرفه آغاز شد، امروز به پایان می‌رسد. و چه سخت است آخرین روز، آخرین زیارتگاه و آخرین زیارت…

تلخی دل کندن از کربلا، سامرا و کاظمین را، شوق رفتن به منزلگاه بعد شیرین می‌کرد. اما نجف را به کدامین شوق ترک کنم؟ شاید به شوق دوباره آمدن.

قبل از این سفر، همیشه این جملات ورد زبانم بود: ای خدا ما را کربلایی کن… بعد از آن با ما هرچه خواهی کن… .

ولی حالا تازه فهمیده‌ام که یک بار دیدن اقالیم عشق چقدر ناچیز است، و یا شاید زیاد آمدنَ‌ش هم دردی دوا نکند…

فقط می‌دانم اینجا باید نفس کشید، اینجا باید جان داد، اینجا همه‌ی خوبی‌ها را باید تجربه کرد. اینجا را فقط یکبار بیا عاشق شدنت حتمی‌ست. ای کربلا نیامده‌ها! الهی همه کربلایی شوید…

1 3 5